به مناسبت اول مهرماه سالروز تولد حسين منزوي؛
يكشنبه يكم مهرماه تولد حسين منزوي غزلسراي نوآور معاصر و دوشنبه دوم مهرماه زادروز تولد منوچهر آتشي ديگر شاعر بلندآوازه امروز است. آنچه در زير ميآيد، مقالهاي است به قلم زندهياد آتشي كه پس از درگذشت منزوي و به ياد او نوشته شد و قرار بود در يادنامه آن مرحوم چاپ شود كه در كش و قوس ناهماهنگيهاي ميان بازماندگانش معطل ماند تا آتش هم رفت و هنوزاهنوز مجال انتشار نيافته است.
با آرزوي روانيشاد براي آن دو بزرگ، مقاله آتشي را در اينجا ميخوانيد:
هنوز كه هنوز است، يكي از پرسشهاي مكرر پرسندگان در عرصه پرشيب و فراز شعر اين است كه آيا در كنار شعر پيشروي معاصر، باز هم ميتوان غزل نوشت و موفق هم بود؟ قبول ميكنم كه اين پرسش دشواري است و به دشواري هم ميتوان پاسخاش را داد. چرا دشوار است؟ پس بايد اول اين پرسش فرعي را پاسخ داد، زيرا اين پرسش نوعي چندان به جانمايه شاعرانگي بستگي ندارد و نظرش يا آبشخورش از حركتها و گذارهاي اجتماعي به سمت مدرن شدن و ديگرگون شدن <شكل>ها و <پديدار>هايي است كه در هر قلمروي از كل زندگي بهعنوان توابعي از انقلابات اجتماعي و انساني و مدني وجود دارند و به ناگزير در تبعيت از بنيادهاي علمي و اقتصادي و فرهنگي بايد شكل و رنگ زمانه بگيرند و هيچ پژوهشگر و منتقدي هم كه اهل زمان و زمانه باشد، به جهت قدرت غول تحول و تجدد، نميتواند خلاف آن را حكم كند. ظاهرا با اين تفسير و تفصيل، بايد پاسخ پرسش اصلي و اولي <نه>! باشد.
من اما باز هم بر سرآنم كه خلاف جريان آب حركت كنم و خلاف منطق محكم علمي روزگار در جواب آن پرسش كذايي بگويم: آري، ميتوان و اما چرا آري؟ و چرا ميتوان در كنار هجوم مدرنيسم و پستمدرنيسم پرهياهوي روزگار، غزل خوب گفت و بسيار هم موفق بود؟ پس بازهم در برابر پرسش سمج اولي، ناگزير بايد به اين پرسش فرعي دومي پاسخ گفت؛ پرسشي كه هرچند فرعياش خوانديم، براصولي استوار است كه پرسش اوليه را پرقوت ميكند، يا به تعبيري در جدال پاسخطلبي بر انگارههاي مدرن و فوقمدرن سايه ميافكند و شايد اصلا مسير پرسش و پاسخ را عوض كند. پس ميگوييم: آري ميتواند! زيرا:
1- براساس حواشي فلسفههاي مدرن كه نتيجه گسترش و پيروزي ظاهريشان، جهان مدرن و بهويژه دوران معروف به روشنگري و خردگرايي، شعر از جنس اين تعليمات فلسفي و تفكرات خردگرايانه نيست. نخست ميپرسيم كدام شعر بر مبناي كدام فلسفه و تفكر خردگرايانه سروده شده است؟ اگر بپذيريم كه بزرگترين شعرهاي دوران روشنگري و خردگرايي، اشعار شاعراني چون تي.اس.اليوت انگليسي، ريلكه آلماني يا همميهنش هولدرلين، يا مالارمه، ورلن، رمبو، بودلر، پل والري فرانسوي يا اوكتاويوپاز مكزيكي است، آيا تقريبا همه اين شاعران، بهويژه بودلر، اليوت و ريلكه، ارزش و بزرگيشان در اين واقعيت نيست كه شعرشان آشكارا عليه خردگرايي و به طور كلي مادر خردگرايي يعني مدرنيته است؟ در اين واقعيت ترديدي نيست، خصوصا اگر جدل نيچه مدرن و در عينحال معارض با مدرنيته را با افلاطون، نخستين واضع سيستم بسته فلسفي <ذوات مجرد- يا مثل العلا> خوانده باشيم. حاصل خشم و خروش نيچه با افلاطون اين است كه <تو با كاناليزه كردن تفكر بشري، در بستري غيرمادي و ناكجاآبادي به اسم <مثل> كه نافي واقعيت انسان و پنداره و غناهاي شعري انسان است و غالب كردن ديدگاه خردگراي آپولوني برديدگاه شعرآفرين و تراژدي پرداز<ديونيزوسي>، هم خط پايان بر تراژدي كشيدي، هم شعر و نقد شعر بشري (يا بهتر است بگوييم غربي) را درگير مسائلي ساختي كه امروز شاعران به جاي اينكه شعرشان را بنويسند، پيش از آن به دنبال گزارههايي تئوريك بگردند تا محور سرايششان شود.
2- غزل به معناي تغزل و عشقبازي است (با هركه وهر چيز) و ميپرسيم آيا موضوع غزل يعني عشق، از زندگي انسان رخت بربسته است و ديگر كسي به زن يا زيبايي يا خدا عشق نميورزد؟ معلوم است كه پاسخ منفي است. به قول شاعر بزرگ عزيز هم نسلم محمود مشرف آزاد تهراني يا م.آزاد: <غزل، شورشبانه و سرود درون ماست.> پس به اين سادگي ما را رها نخواهد كرد.
3- اين سرايندگان غزلاند كه بهعنوان حجت موجه حضور زندهدارند و به ما ميگويند كه ما هستيم. ما غزل ميگوييم، پس هستيم. وقتي حسين منزوي مينويسد: زني كه صاعقهوار آنك، رداي شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان، پيام وصل نخواهد داد
كه گاه پيرهن يوسف، كنايههاي كفن دارد
كيام كيام كه نسوزم من؟ تو كيستي كه نسوزاني
بهل كه تا بشود اي دوست، هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را، دلم به شوق ميافرازد
دوباره عشق در اين صحرا هواي خيمهزدن دارد
زني چنين كه تويي بيشك، شكوه و روح دگر بخشد
به آن تصور ديرينه كه دل زمعني زن دارد
مگر به صافي گيسويت هواي خويش بپالايم
در اين قفس كه نفس در وي هميشه طعم لجن دارد
بيترديد اگر تمامي غزلهاي حسين منزوي از اين سبك و سياق پيروي ميكرد و او فقط يك دفتر به حجم كتاب مستطاب حافظ عرضه بازار شعر دوستان مينمود، ميتوانستيم مدعي شويم كه حسين تنها غزلسرايي است كه به حواشي و حوالي باغ حافظيه نزديك شده، اما بعضي غزلها در كتاب <از شوكران و شكر> هست كه شأن نشستن در كنار چنين غزلي را ندارند. از اين جمله است غزل 108 كه به گرد غزل قبلي نميرسد: عشق كو؟ تا كه به سنگي شكند جامم را/ بدرد نعره زنان پرده آرامم را
***
بعد از اين مطلع خوب، كه خود شاعر هم با علامت مربع كوچك > < از باقي غزل جدايش كرده، ميخوانيم:
هستيام را به حضوري <ثمرين> معني كن/ بيتو اي عشق! هدر ميدهم ايامم را
ميبينيد كه واژه <ثمرين> به مفهوم مثلا ثمربخش يا پرثمر، نامطبوع نشسته. باز ميخوانيم:
ميكنم بيهده بيتوشب خود روز و سحر/ ميكنم بيتو از آن بيهدهتر شامم را
ماندهام تا چه كلامي بگزينم اي عشق / پيك خود، تا برساند به تو پيغامم را
شكري از لب <نوشيم> حوالت فرماي/ تا بپالايد از اين زهر، مگر كامم را
بكشان گله خوبان سيهچشم اين سوي/ زانميان طرفه غزالي برمان دامم را
دوست دارم كه ز فرهاد فراتر باشم/ چون رقم در صف عشاق زني نامم را
ميدهي سر به بيابان جنونم، آخر/ دل در آيينه تو ديده سرانجامم را
وجود چنين غزلي- كه خوشبختانه در دفترهاي منزوي معدود است- در عوض خيلي غيرعادي مينمايد. اين عدم مراقبت، حاصل خستگيها و سرگشتگيهاي روحي شاعر است كه فرصت نيافته چنان كه بايد غزل را همچنان از پايگاهي بلند- مثل غزل قبلي- پرچم افرازد. وجود واژهها و تركيبها و عباراتي خيلي معمولي مثل <ثمرين> كه به جاي پر ثمر و ثمربخش آمده، <نوشيم> كه <نوشيم> صورت درستتري از آن است، كهنه و به دور از بدعتهاي منزوي است. فرهاد و جنون و <برمان دامم را> به جاي<به سوي دامم هيكن> يا <رم بده> نيز معنا را ناهنجار كرده است. يا تمام بيت <بكشان گله خوبان...> نبايد در مجموعههاي منزوي ميآمد. با اين همه كدام شاعري است كه غث و ثمين نداشته باشد؟ حتي استاد شهريار كه در انعطاف بخشيدن به سبك حافظ اعجاز كرده و جلوهاي امروزين به آن بخشيده، گاه بيتهايي بسيار بد در ميان يك غزل بسيار خوب دارد كه آدم را حيرتزده ميكند. مثلا درغزل درخشان: در وصل هم زعشق تو اي گل در آتشم/ عاشق نميشوي كه ببيني چه ميكشم، ناگهان با چنين بيتي روبهرو ميشويم (اگر درست در خاطرم مانده باشد:) در زير پيرهن شده پنهان كنم تو را / كش ميرود به قد تو پيراهن كشم!
يا در غزل بيبديل: تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم/ روزي سراغ وقت من آيي كه نيستم، ناگهان ميرسيم به اين بيت:سرباز صفر اين همه در جا نميزند/ فرمانده گو ببخش به فرمان ايستم! كه در همين غزل قافيه نمره <بيستم> هم بدجوري آمده. با اين همه ما پيرمردهاي حالا، فراموش نميكنيم كه شهريار شاعر جوانيهاي ما بوده و در پرشورترين لحظهها از ابيات لطيف و غمآگين او بهره ميجستهايم و خيالهامان را رنگين ميكردهايم. باري، منزوي همچون خود معترف است كه از شهريار بهرهها برده، غريب نيست كه ميان دهها بلكه صدها غزل، چند بيت بد داشته باشد. مثلا اين غزل يكي از قلههاي غزل معاصر است، و نو و غريب:
دستش از گل، چشمش از خورشيد سنگين خواهد آمد
بسته بار گيسوان از نافهي چين خواهد آمد
از تبار دلستان لوليان بيستوني
شنگ و شيطان با همان رفتار شيرين خواهد آمد
با شگرد [ي] سامري را ساحري آموز نازش
تا دوباره از كه بستاند دل و دين خواهد آمد
با همان <آن>ي كه پنداري خود از روز نخستين
شعر گفتن را به <حافظ> داده تلقين، خواهد آمد
بيگمان از آينه- جشن سرورآميز حسنش-
راهدوري تا من - اين تصوير غمگين خواهد آمد
عشق گاهي زندگي ساز است و گاهي زندگي سوز
تا پريزاد من از بهر كدامين خواهد آمد
***
اي دل من! سرمزن بر سينه اين سان ناشكيبا / لحظهاي، ديوانه جان! آرام بنشين خواهد آمد
خواهد آمد، خواهد آمد آري، اما گر نيايد/ باز سقف آسمان امروز پايين خواهد آمد
4- غزل منزوي و سيمين بهبهاني
در بخشي از مقدمه <از شوكران و شكر>، منزوي كوشيده پيشينگي بعضي ابداعات خود را با شگردهاي به كلي متفاوت سيمين برابر نهاده كه به گمان من اصلا لزومي به اين كار نبوده و نيست. به چند دليل: الف: سيمين - كه بيش از ده دوازده سال مسنتر از حسين است-، در گذشته تا حدود انقلاب، چندان بدعتي در غزل نياورده و چهارپارههاي اجتماعياش هم در كنار مشابهات فراوان ديگر قرار ميگيرد. اما منزوي از همان ابتداي كار غزلي ديگر و متفاوت را مطرح ميكند كه خاص خودش است. ب: ابداع سيمين صرفا در انتخاب اوزان نامطبوع يا مهجور نيست. ابداع او در شعر كردن و فرم غزل دادن به گفتوگوهاي روزمره است. سيمين از كتاب <خطي زسرعت و آتش> به ندرت غزل عاشقانه دارد، چرا كه زبان او زبان عاشقانه نيست زبان روزمره مردم است. او در واقع شاعر نوپردازي است كه علايق خود را به قالب غزل حفظ كرده است؛ وانگهي نكته مهم اين است كه سيمين هرگز به سراغ وزنهاي مهجور نميرود. (اگر اين كار امتياز بود، ناصر خسرو از همه پيشتر است)! او بدون قصد با شنيدن يا اداي دو سه كلمه معمولي، وزني را پيريزي ميكند كه اغلب آنها در اوزان عروض فارسي ابدا سابقهاي ندارند اما حسين از يكي دو وزن مهجور ولي آشنا سخن ميگويد. پس قياسي منطقي نيست. ج:ابداع حسين منزوي در تغزل عاشقانه است. او از زبان رايج غزليات متداول در زمانه عدول و عبور ميكند و تصوير يا درستتر بگويم <وضعيت>هايي در غزل ميسازد كه پيش از او رايج نبوده است. اين حرف را من سالها پيش كه براي شعرخواني به زنجان دعوت شدم و منزوي هنوز جواني تركهاي و پرشور بود نوشتم كه ايشان بخشي را در مقدمه <از شوكران و شكر> آورده است. د: سيمين در غزلهاي جديدش از ويژگيهاي غزل كهن كه حضور وافر صنايع بديعي است، استفاده نميكند و اگر از استعاره كمك ميگيرد، تمامي شعر يك استعاره است و شعر <شتر> آشكارترين نمونه اين نوع شعر است، بدون قرينهسازيها و غيره.
منزوي نيز به تقليد قدما از صنايع بديعي كمتر سود ميجويد و اگر هم سود ميجويد، چنان طراوتي به آن ميدهد كه شورانگيز است.
5- منزوي شعر نيمايي را به كمال درك كرد و بعضي شعرهاي نيمايي او مثل <صفرخان> در حد پختهترينها است. اما در مجموع ما منزوي را در رديف دو سه نفر از بهترين غزلسرايان ايران قرار ميدهيم كه شهريار و سايه از آن جملهاند.
در غزلهاي او بيشك قويترينها، عاشقانههايند، اما غزلهاي سياسي او هم سنگين و پرمايه است. غزل 599< >از شوكران و شكر> نمونه والايي است كه به گمانم بازتاب تيربارانهاي پيش از انقلاب باشد:
آيا چه ديدي آن شب، در قتلگاه ياران؟ / چشم درشت خونين، اي ماه سوگواران؟
از خاك برجبينت، خورشيدها شتك زد/ آن دم كه داد ظلمت، فرمان تيرباران
رعنا و ايستاده، جانها به كف نهاده / رفتند و ماند برجا، ما خيل شرمساران
اي يار اي نگارين، پا تا سر تو خونين/! اي خوشترين طليعه از صبح شب شماران!
داغ تو ماندگار است چندانكه يادگار است / از خون هزار لاله، بر بيرق بهاران
يادت اگرچه خاموش، كي ميشود فراموش؟ / نامت كتيبهاي شد برسنگ روزگاران
هر عاشقي كه جان داد، در باغ سروري افتاد/ بر خاك و سرختر شد، خوناب جويباران
سهلش مگير چونين، اين سيبهاي خونين/ هر يك سري بريده است بردار شاخساران
باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ/ خون چكه چكه ريزد، هر پنجه چناران
***
باران خون و خنجر، گفتي و شد مكرر/ شاعر خموش ديگر، <باران مگو، بباران>!
6- منزوي در زمينه شعر سپيد هم يك دفتر دارد كه هر چند شعرها خوش خاتمه و داراي پايانبنديهاي دلاويزند، اما ذهنيت شاعر در آنها همان ذهنيت غزلي است و فقط وزن از آن گرفته شده. حسين دير به شعر سپيد پرداخت و اگر عمرش كفاف ميداد، ميرسيد به اين حقيقت كه شعر سپيد، چيزي دارد كه جاي وزن را ميگيرد و خود به وزني تصويري و دروني تبديل ميشود. به هرحال هرچه از او داريم زيباست. او نامي جاودانه خواهد داشت در كنار نامداران شعر و اين كم مقامي نيست. روانش شادباد.
روزنامه ی اعتماد ملی ۲۹-۶-۸۶