مرگ



دهکده ی جهانی 

پیرمرد درسواد فانوس عریضه می نویسد :

کشف و کرامات تان ارزانی 

مرگم را پس بدهید 

لطفن.

بوسه و خاک



پیش از خاموشی

مردگان به گپه ی مرگ خود رفته بودند

کوکویی به شاخه ی ناپیدا 

رمز شب را گلو گرفته بود

بی سرو صدا 

بوسه را به خاک سپردیم وُ

برگشتیم.









عا دل جهان آرا 

سلام. قیصر گرامی... گاهی که می‌خواهم از شعر و شاعری مازندرانی‌ها حرف بزنم، شما در ناخودآگاه من، آگاهم می‌کنی و همین باعث می‌شود که بیاییم و ببینم زبان دلت چه گفت. البته پیشترها هم آمده بودم و وقت نداشتم که به قول ما مازنی‌ها «هنیشم» و به حرف‌هایت گوش بدهم. روزگار عجیبی است، گوش ناقص ما هم، نقص فهم گرفته است و چشم لوچ ما تصویر روزگار را بد می‌فهمد. مهم نیست. روز آنقدر می‌گذرد که روزگار می‌شود. 
حالا ما مجبور می‌شویم به جای بوسه بر «دیم‌»های دوستداران و آنانی که دوستشان داریم فقط بوسه را بر خاک بسپاریم و برگردیم. 
حتما مصداق آن مرد‌ه‌هایی می‌شویم که به گپه مرگ خود می‌رویم- نه، هستیم، در گپه مرگ خود به خوشباشی زنده بودن خود خوشیم- و دنبال کوکویی می‌گردیم که بیچاره در شاخه ناپیدا- به خیال خود- از رمز شب چیزی سر در می‌آورد.
راستی آقا قیصر گرامی، این شب خیلی قشنگ نشسته است توی شعرت. بیش از آنکه مملو تاریکی و سیاهی باشد، خودش خیلی جاندار است و شخصیت خاصی دارد. 
به هر حال... زنده باشی و روزمند و در شاعری همچنان زورمند. قربان شما..







درود عادل جان...

 بزرگواری و گرانقدر گرامی دوست














جوان پیر

 

 

مادر

در مُهر و سجاده اش خلاصه شده بود

در پچ پچ ِموزونی

که همیشه ی خدا

هماهنگ با سر انگشتانش

در دهان می چرخید

ما از جوانی سوخته می گفتیم و او

دائم می گفت

پیر شوید الهی

مادر رفت

خدا به آلزایمر ِزود رس مبتلا شد

گاهی که

در یک گرگ و میش مِه آلود

دست اش را می گیریم

تا از این سوی خیابان

به آن سویش ببریم

جور غریبی

در نی نی ِنگا ه مان خیره می شود و می گوید

پیر شوید الهی

حالا بگو

جوانی ِنکرده مان را

از که طلب کنیم ؟!




عادل جهان آرا


سلام. جليل‌خان قيصري.
راستش آمدم به شما بگويم كه سري به طنزگاه من بزن. گاهي كه قاه قاه من مي‌ميرد، براي خودم گاه گاه، قاه‌قاهي ساز مي‌كنم و خودم به ريش نداشته‌ام مي‌خندم. خودم از كرده‌هاي خودم خنده‌ام مي‌گيرد و دلخوشم كه شايد تني به طنزي بزنم تا شايد «جواني نكرده‌ام» را از كسي طلب نكنم. 
اما وقتي شعرت را خواندم،‌ فكر كردم جليل ما، شايد جلاي رفته روزگار مرا هم ديده است كه اين گونه سروده است. وقتي از سوخته‌ها حرف زدي، حس كردم آتشي شب در نيستان روزگار من و تو افتاد و بي‌آنكه بدانيم سوختيم و «پير شديم ننه».
آلزايمر فقط به چمنزار ذهن مادربزرگ نزد، ما هم آلزايمر گرفتيم، قيصرخان. ديگر هوا فقط گرگ و ميش نمي‌شود،‌ گرگ‌ها هر و هر وقت دلشان گرفت به ميش مي‌زنند. گرگ‌ها نمي‌نشينند تا ميش‌ها در نادركي غروب مشغول چرا باشند تا به يقه‌شان بچسبند. آري ما پير شديم و جواني ما كه نه بر مي‌گردد و نه مي‌شناسيمش اين سوي خيابان دست ما را هم نمي‌گيرد. جواني ما آلزايمر گرفت، جليل. خيلي دلم گرفت اين شعرت را خواندم. يك بار از جايم بلند شدم به آينه نگاه كردم. خجالت كشيدم. حواني‌ام آلزايم گرفت و مادر دارد توي باغ آلاشت سير مي‌كارد. دست مريزاد.
   

 

رحمانی شاهد


سلام جناب قیصری
آمدم تا دعوتتان کنم شعر زیبای شما رو خواندم و یک حس نوستالوژیک در من ایجاد کرد با آنکه ساده نوشته ای اما مولفه های یک شعر ماندگار را در خود دارد تنه ای هم به پست مدرن زده است اما با مضمونی کلاسیک که بنظرم دوستداران هردو نوع را مشعوف می کند - شما هم تشریف بیاورید - ارادتمند شما





حتی ...



از دروغ های کوچک که بگذریم

نگاه دزدانه به زن ها /بهانه ای بود

تا زندگی را زیبا تر ببینم


زندگی بهانه ای ست برای زندگی

این است که قهر تو

چشم براهی ام را

دو چندان می کند


از پاک چشمی ام همین بس

که خواهران هفت حجاب را

به سر چشمه های حس/عریان کرده ام

چه کنم

که نگاهم از دامنه های بکر می چرد

بلندی های بی غبار می نوشد


بیا به سرچشمه های دور بیندیشیم

جایی که

شهوت را در زلالی حس وُ

احساس را در نفس های هوس

گناه را از هفت حجاب بی گنا هی /می شوید


تن شسته از غبار نباید ها /باید ها

بهانه ای می شوی زیبا

به بهانه های زیبا فکر می کنی

و دیگر شاکی نمی شوی:

بی دروغی -حتی - کوچک

مرد باید چشم پاک باشد.





احسان مهدیان


هميشه كارهاي متفاوت و زيبايي داريد كه رنگ و بوي بومي گري هاي خاص خودتان را دارد خيلي دلنشين هستند .



زبیده حسینی


شروع خیره کننده ای دارد این شعر .. و نگاهی متفاوت تا سطور پایانی ..
زوایای نگاه و فلسفه ای که در چشم بهانه می شود

لذت بردم از این شعر



وداع باستانی



چه کنم

که نگاهم از دامنه های بکر می چرد

بلندی های بی غبار می نوشد
خیلی هم عالی
اجازه بدین فقط لذت ببرم


فقط جسارتن با این صمیمیت درکلام و روایت واون تصاویر ناب،
سطر تن شسته از غبار نباید ها / بایدها بدجور توی ذوق می زنه
انگار نوعی سپهری زده گی به مشام می رسه ونوعی حکم دادن
که براین نظرم د رشعر وادبیات جایی برای قطعیت وحکم صادر کردن نیست
درهرحال خیلی قشنگ بود و مثل همیشه از کار قبل زیباتر
تندرست باشید و بردوام
مرد باید چشم پاک باشد


سلام و ارادت خانم باستانی

شعر از همان آغاز در کار ساختار شکنی ست از یک تفکر مسلط و کهنه و آنچه که شما صدور حکم می نامید ...و به نسبیت ها می اندیشد و نگاهی که شهوت را در سرچشمه های احساس می شوید وحس را... پس صدور حکم -در آن مصرع ها -نیست بلکه صدور حکم (باید و نیاید ها)از جانب معشوق را به چالش می کشد چرا که این باید و نبایدو امر و نهی و قطعیت گرایی ها از جانب معشوق ، مخاطب یا شخص دوم شعر صادر و اعمال می شود نه ازجانب راوی و با ارجاع به کلیت و ساختار ذهنی شعر این مورد خود را بیشتر و بهتر می نمایاند چرا که ساختار شکنی از قطعیت نگری معشوق یا شخص دوم شعر در آغاز و میانه و بخصوص پایان شعر کاملن مشهود است .بر قرار باشید


وداع باستانی


بله ،سپاس .
فرصت سبزی شد دوباره بخوانمش ولذت ببرم
درود
با مهر وارادت


علی عادلی فرد


عحیب است که ما مردمی هستیم که برای رسیدن به حواب هر پرسشی ،با فلسفه پردازی میخواهیم دغدغه های کوچک وبزرگ زندگی را پاسخ دهیم برای اتبات مدعای خود سعی میکردیم ار بزرگان کمک بگیریم وبگوییم به قول فلان شخصیت نظر بر این است . این گونه پخته خواری و روایت سخن دیگران،فقط منحصر به طبقات اجتماعی متوسط و ان هم تحصیل کرده ی میباشد.این مهم حتی در تجربه های هنری هم وجود داردکه در شعر و سینما بسیار غلیط تر است و اما این شعر در راستای مطالب گفته شده ،تجربه ای کاملا شخصی است که سعی دارد ارتباط انسانها را بایک تجربه ی دم دستی وغیر کتابی ،اما پرشکوه و مهم ودر اولویت به تصویر بکشد وبه ساده ترین شیوه صحنه ارایی کند. شاعر توانسته از همان شروع بسیار صمیمانه با روایتی جذاب این احوال دم دستی را به بهترین نحو به قصه بنشیند .




جمشید کیا

درود. زیباست. پیام سروده هویداست.صحنه ارائی با عنصر اصلی چشم مطابقت دارد. گرمای سروده را در اثار گذشته شاعر مرور کردیم
عریان شو
که اسمان از شرم اب شود
من و جهان در یک پیرهن
رصد صفحه 19
دستانی نا محرم.
دوچشم سیاه با من است و تنهائی
امشب می روم
لورکا با من است
گلو گاه نظام سرمایه داری جنبش زنان است که در کشور های توسعه یافته هم محال نیست
بیان ساده شاعر تقویت ایجاز و فرم های گوناگون ادبی را لازم ندارد. انتقال حس برای دوران تاریخیست. ارزش همنوعان و احترام به قوانین بشری.
نتیجه ی شاعر )) مرد باید چشم پاک باشد. نخست اینکه چشم پایه اول شاعر است و پایه دوم قلم شیوا در بیان احساسات انسانی که دوران ما تشنه ان است. نقد دوران که جنبش از جنبش زنان غافل است و تنها چشم را در حضور زندگی تنگ و روزمرگی بی ریشه به عمق جان می برد.
اقا جلیل به
به بهانه های زیبا فکر می کنی!!!!

 

 

علیرضا حکمتی

 

استادقیصری
باسلام
حس زلالی که دراین شعراست،اولین مرحله ی چشیدن این شعراست.
تقدس واینکه روح شاعرانگی جزبه آنچه پاکی است،نمی اندیشد.
بیا به سرچشمه های دور بیندیشیم
جایی که
شهوت را در زلالی حس وُ
احساس را در نفس های هوس
گناه را از هفت حجاب بی گنا هی /می شوید
گریزی که درذهن شاعر،برای رسیدن به دنیایی زیباکه می تواندسرانجام پیوستگی شاعربامردم وطبیعت زلال باشد.
همراهی مخاطب باتفکری که شاعرترسیم کرده است برای رسیدن به مطلوبی است که درذهن خواننده،زیباترین وبی غل وغش ترین مکان عالم محسوب می شود.
آرمان شهری که درماورای همه ی امیال ناخواسته ونگاه معکوس برخی تلخ باوران،امابرای شاعر،دوردستی سرشارراستی ودرستی است.

لذت خواندن چندباره این شعر،موهبتی است شیرین











شب شعری برای مردگان



خبرم آمد

تن پوش ِ سفید تن کردم

بالا پوش ِ سیاه

به تشییع خود می رفتم


سر  ِصف را دشمنانم بسته بودند

به همسرم دلداری می دادند

دست به سر و روی فرزندانم می کشیدند

گاهی گریه هم می کردند


خنده ام گرفته بود

خودم را کنترل کردم

آخر، خندیدن در تشییع جنازه خوب نیست

ضمن این که نمی خواستم ریسه ی تابوت را ببینند


روی دستانی می رفتم

که می بردند

هرچه سریع تر خاکم کنند

می ترسیدند خلسه ای چند ساعته باشد

در اثر یک سکته ی شعری

واگشت ِ مردگان شگون ندارد!


دُم ِصف

با معشوقه های دوران زندگی ام می جنبید

بعضی خوشحال بودند

بعضی نگران

بعضی هم خاطرات به بغل دستی پُز می دادند


رسیده بودیم

مرده ها را در بیا و ببَر دیدم

چند تایی به استقبالم آمدند

کسی صندلی ها را جا به جا می کرد

کسی شمعی در دست می رفت

کسی پارچ آبی...

دسته گُلی...

تریبونی...


شب

شعر ِ آخر زندگی را خواندم

یک پارچه گریه می کردند

دروغ زن سگ است  من هم گریه ام گرفته بود


آخر شب

هر کس به کپه ی مرگ خود می رفت

در حالی که راضی به نظر می رسید.




استاد ابراهیم نجار


شعر مردگان در رویایی با به تصویری که بیشتر ،زبان ان را نمودار می سازد شکل می می بندد نه فقط تصویر

هایی که تخیل شاعرانه را می رسانند منظور این است که با خواندن شعر ،تصویر تشییع جنازه ای در ذهن و

نگاه خواننده نقش می بندد یعنی تصویر در تعریفی دیگر که صحبت از آن در این مجال نمی گنجد .اولین وا ژه در

عنوان شعر مردگان است که باصفت هنری خاص که گونه ای از استعاره است و خصو صأ نامگذاری به ضد یعنی

زندگان ابهام هنری به شعر می بخشد بند اول شعر ،جمله های ملموس همه ی خوانندگان را با تصویر ِ

شاعرانه برای مخاطبین خاص جلوی دیدگان می اورد ."تن پوش سفید و بالا پوش سیاه "که از لوازم دفن

مردگان است تشییع ِعبارت ِبعد را توجیه و تفسیر می نماید و ان را از حالت انتزاعی خارج گردانده ،عینیت می

بخشد.در بند دوم با طنزی تلخ و پیامی مبتلا بهِ جامعه ی ایرانی شروع می شود ؛عموما" در سر صف تشییع

دوستان نزدیک یکدل هستند و زن و فرزند مُرده و در پایان ِصف اما در این مراسم وضع بر عکس شده ،نفاق و

تظاهر چنان زننده و بی رحم جلوه می کند که دشمنان دوست نما برای نشان تأثیر دروغین دست آنها را گرفته

و به ابتدای صف بروند تا آرامش ِ ساختگی را برای افراد خانواده ریا کارانه به رخ حاضران بکشنداماپارادوکسی در

شعر نمودار می گردد و شاعر مرده در حالی که هوشیار است از این اتفاق پنهانی دشمنان به سبب شناخت

آنها درون تابوت ،زهر خند می زند و می گوید آیا می شود انسان این گونه باشد مگر می شود از مرگ دیگران و

آزار دانایان این اندازه لذت برد اما خود را غمگین نشان داد مگر می توان خود را این سان به خواب زد و با هیج

هشداری بیدار نشد و با این شیوه و ذهنیت عمر را به پایان رساند. هنر !؟...است که دل بخندد و ریا کارانه

چشم گریه کند اما نگاه پنهانی شاعر ،فهمی درست از این ریاکاری دارد و عامه فریب خورده اند و نمی بینند

.در بند بعد دشمنان دوست نما و شاعرکان ناهمدل به ظاهر در تشییع به فکر دفن شاعر هستند و در حقیقت

می خواهند او را نابود کنند (خاکم کنند )به بهانه ی این که:" باز گشت مردگان شگون ندارد " اما با دقت در

واژه های خلسه و سکته ان هم از نوع شعری اش ترس شان از تأمل تأثیر گذاری مخاطبان از شعر و اندیشه ی

شاعر می باشد .و بعد معشوقه های دوران زندگی یعنی دوستان و دوست نمایان از آنجا یی که فرض مرگ

خاطرات بد و خوب را زیبا جلوه می دهد همه از این همراهی دوران زندگی با شاعر پُز می دهند ،گروهی واقعا"

و بسیاری با  خود فریبی و دیگر فریبی ."و رسیده بودیم ":این بند تصویری عینی از مقدمات شب شعر را تداعی

می کند اما در دنیای مردگان و ورود شاعر با استقبال همفکران و جابجایی صندلی و...ودر پایان شاعر در رویای

خود آخرین شعر زندگی را می خواند و مخاطبان مرده می گویند :مرگ بهتر از زندگی است همه می گریند

حتی شاعر و شاید هدف این باشد. غیر از همه ی تأویل های گفته شده :در دنیای مدرن گرایش به شعر کم

است :النادر کالمعدوم .



جمشید کیا


صحنه ارائی سروده شما در تمامی بریده و قطعه ها نمایان است. هنر سرودن را به همه صحنه ها بردن کاریست مانا.
سفارش
دست نوشته هایم را
در همان صندوقچه قدیمی می گذارم....
(( من و جهان در یک پیرهن))
این دست نوشته ها چیست ؟
1-راهی نمی رسد
2- اسباب بازی
3- باور
4- خاکستر می رود
با روایتی از شاملو
خفتگان
از ان ها که رویاروی
با چشمان گشاده در مرگ نگریستند
از برادرانسربلند
در محله تاریک
یک تن بیدار نیست.....

رودابه های عصر
دوباره چله
(( از کنگه لو تا کومه های دور
هیچ سروده ائی از این دو اثار به اندازه این سروده اتفاق در صحنه و جود ندارد. . انان همه کوتاه و پیام.
زیبائی این سروده به نظر من که دانش کمی دارم نشان از اتفاقیست بزرگ.شکافتن و دیدن و وارسی کردن. همه مدیون چشم . به گوش و دهان کاری ندارد.
(( دروغ زن سگ است من هم گریه ام گرفته بود.))
به نظر من پیام این سروده در این قطعه پیداست.
هنر صحنه ارائی برای سیاست و زندگی روزانه مردم . شاید هم اشتباه می کنم. اگر اقا جلیل غیر از این است کمکم کن تا رمز و کلید دوم سروده شما را پیدا کنم.


سلام جمشید عزیز

نظرات شما همیشه زیبا و گویا ست حتی  نکته هایی را در کارمی یابی که گاهی خود ِاین غریب از ان بی خبر است. بر قرار و پویا بمانید



علی عادلی فر

برداشت اول: شعر استاد معظم از ارایه های ادبی ماهرانه بهره برده وهمه چیز در جای خودش است چنان بر سخن سوار است که انگاراسب سخن ! رام اوست واز روایتی دلپذیر برخوردار است. (از این دست به!به! گفتن .
برداشت دوم:شعر فرهیخته ی ارجمند از اندیشه ی پست مدرن وپساساختارگرایی؟ وپیرامتن ودرون متن،اعتراض وسیاست وطنزوچه وچه ....
نتیجه:به اندازه ی دهها برابر متون هنری نو ما نقد ونگاه به این متون وجود دارد که همگی افاضات ادبی است میشود برای لحظاتی خارج از هر نقدی به سراغ یک قطعه ی ادبی رفت ولذت برد تا در نهایت هرکسی به قول شاعر راضی به نظر برسد من در هر شغل و پایکاه احتماعی که باشم -بی توجه به هر ایسم و پیرامتنی- در این شعر به اون بخش از زندگی و مرگ که انسان عادی درباره اش کمتر فکر میکند راه یافتم.

مرگ واره های زندگی



1-

هر روز می آید

دانه دانه سلول هایم را آبیاری می کند

غصه های رو به رشد را هرس

خوشی های خشکیده را از ریشه در می اورد

خط نشانی به دیوار قلبم می کشد و

در رگ گردنم به خواب می رود.


2-

در جلد سیاست می آید

بیماری

فقر

اتومبیل

چاقو کش محله مان

اما

انگار هنوز بنا نیست مرا بکُشد.


3-

برای پسله خوری های زندگی

                                 نمی میرم

به مرگ بگویید

آرزو به گور می بَرَد.


4-

آمد و بی گاه

به دیوار قلبم می کوبد

انگار این تو بمیری آن تو بمیری نیست.


5-

به مرگ بگویید

حریف قَدَری نیست

برود بمیرد

نفس هایم را در شعر بیمه کرده ام.


6-

اگر دستم بود

بر سنگ گورهدایت می نوشتم

مردی که مرگ را کشت.


7-

عجیب است

هر روز مرد ناشناس می آید

و بر سر مرده ی خود شعر می خوانَد.


8-

اینجا

در قبرستان مسلمانان

همه ی گور ها

به زبان پیش از تولد خود بغض کرده اند.


9-

هر شب

مردگان محله مان جمع می شوند

واز تولد مرده ای ناشناس می گویند

من می شناسم اش.


10-

بر سنگ گورم بنویسید

کسی که هنوز میلِ به زندگی داشت:

قُلوی به هم چسبیده ی مرگ.

11-

گور کن عزیز

گورم را بزرگ تر بکَن

هر غروب

آرزو هایم قد می کشد.




احسان مهدیان


درود بر شما

به مرگ بگویید / آرزو به گور می بَرَد.

چه كارهايي خواندم كه هر كدام ايده اي براي فكر كردن هستند و در انتها

گور کن عزیز / گورم را بزرگ تر بکَن
هر غروب/ آرزو هایم قد می کشد.

بطور ناخوداگاه اين متن در جاهايي نقطه تلاقي دارند اگر چه اپيزود بندي كرديد اما يك مسير حركتي يا يك برامدگي در اين چند اپيزود نيز به چشم مي آيد كه مربوط به موضوع مرگ است اما روايتي متفاوت از آنچه ممكن است شرايط متن مرا به ميان آنها ببرد . باين بخش ها را سيار خواندم مثلا اين اتفاق در بين همه زندگي و مرگ روايتي واژگونه است بطوري كه اگر بخواهيم برگردانيم بايد شرايط مشابه تولد و مرگ را براي مردگان يا به زعم ما زندگان يكسان بدانيم :

هر شب / مردگان محله مان جمع می شوند
واز تولد مرده ای ناشناس می گویند / من می شناسم اش.

بااحترام و عرض پوزش هجوووووم



علی عادلی فر


استاد عزیر امید که مرگ گرد بام وبر شما بی ثمر گردد سخن اهل زمانه را با زبانی هنری بیان کردید فریاد و نهیب شما بر سر مرگ میل به زیستن را در مخاطب زنده میکند نمیخواهم تعبیر مارکسیستی از هنر داشته باشم ولی نگاه جدیدی به اساسی ترین دغدغه انسان دارید که بدون هیچ فلسفه پردازی زیباست




وداع باستانی


دا خدا خدا عجب صبحی شد
عالی عالی
اول شماره 6 /4/3 /2/ 11
فوق العاده بودنداستاد
....وباید بعد بازبیام بخونمش
وهرچند همه ی کارها بانخی نامریی ازلحاظ محتوا مربوط شده بودند
ولی من ترجیحن جدا جدا خونده ام ونظرم این گونه بود به کارها
بااین نکته که مثل کارهای قبلیتون اینجا هم یه نوع طنز والبته طنزی گزنده
همراه با زبانی صمیمی واندیشه ای عمیق حضوری زنده داشت
حتا در مرگ واره های زندگی ...
تندرست باشید وحتا اگرخبر نمی دادید مترصدبه روزشدنتون بودم
باارادت واحترام
تندرست باشید


بامداد امید



شعر های کوتاه خوبی هستند از خوبتر هم خوبتر
در مورد 6 جایی دیدم از هدایت نقل قول شده بود که فقط مرگ است که راست می گوید
نوشتم اتفاقا بر عکس خود هدایت شاهد زنده ای است که نشان می دهد مرگ دروغ می گویدو او هنوز زنده است
اگر صادق بودم اگر شاعر
دیوانی می سرودم از
دیوان خوره روح


مهران نوری


سلام بر شاعر خوب شمال جلیل قیصری.
شعرهای زیبایت را خواندم. امیدوارم چشمه ی جوشان شعر همچنان در تو بجوشد. چند نکته به نظرم رسید که با شما در میان میگذارم:
1- از هرس که بگذریم چوب خط وسیله ای برای کشیدن خط نیست. روی چوب خط با خط کشیدن حساب را نگه میداشتند.
2- شعر شماره ی 5 میتوانست بدون حضور شخص سوم باشد و شاعر مستقیم مرگ را مورد خطاب قرار دهد. مثلن: آی مرگ/ حریف قدری نستی/ برو بمیر/ ...
3- ای کاش برای قد کشیدن آرزوها در گور زمانی نبود.


سلام آقای نوری...

در مورد آن واژه درست فرمودید از آنجایی که به دلیل مشغله ام، گاهی دوست جوانی زحمت تایپ شعر ها را می کشد گویا اشتباه تایپی صورت گرفته بود ودر مورد چوب خط من ِ روستایی کاملن به کاربرد این ابزار واقفم بخصوص برای اندازه گیری شیر گوسفندان و ...در گذشته اما چون دوست و شاعر ارجمند آقای سید علی صالحی در یک نشست خانوادگی چوب خط را پیشنهاد کرده بود ند به احترام پیش کسوتی ایشان ... و اگرچه پیشنهاد این عزیِزِ ِ بزرگوار و تداعی واژه ی پیشنهادی اش در ساختار شعر چندان ناموزون و نامیزان هم نیست اما این وازه مرا قانع نکردو به دوست تایپ کننده هم گفتم که واژه ی مورد نظر مرا اعمال کند که گویا فراموش کرد و بر اساس نسخه ی دم دست عمل کرد حالا همان واژه ی آغازین خودم را جای گزین می کنم که -خط نشان -است در
مورد دیگر حرف شما محملی ندارد چرا که استاتیک و ساختار شعر و روابط بینامتنی آن در این سلسله ،اینگونه طلب می کند و هم در چنین موارد خاص حس و ذوق و تجربه ی شاعر خوشتر عمل می کند از حضور و نظر و تأمل شما ممنونم


ساناز


با درود و احترام

وااااي اين آقاي نوري عجب از نظر ذهني نسبت به شعر و تخيل و توهم و بينامتنيت غافل است
جاي تعجب هم ندارد ايشان مي خواهنمد كلمات را تراش دهند
در حاليكه امروزه شعر آزاد به هر جانبي مي غلطد و به جاي انتشار آنچه درونش دارد از بيرون جذب مي كند
بنده حتي چوب خط را هم جاي حرف مي دانم پيشنهاد سيد علي صالحي درست و حتي آنچه شما از ابتدا مي خواستيد باشد هم درست است و قرار نيست براي جليل قيصري مثل بروبچه بچه هاي كارگاه شعر دستور اصلاح كلمه را داد بلكه بايد در حالي كه متن موجود است با داشته هاي آن خوانش نمود در مواقعي چه ناخوداگاه و چه در برهم زدن محور هم نشيني كلماتي زاده مي شوند كه اصولا مولف از آن مانند يك مخاطب پيش زمينه اي ندارد و ممكن است باعث شود يك اتفاق جديد در ادامه رقم بخورد اگر قرار بايد هرانچه در حافظه تاريخي و ادبيات دستوري موجود است روبرو شويم كه مي شود شعر كلاسيك سخت پيش از نيمايي ها

ببخشيد استاد قيصري شايد مداخله ام موجود ناراحتي هم باشد ولي قرار نداشتم .
بنده با تحليل آقاي احسان مهديان خيلي موافق هستم و اضافه مي كنم كه :
آرزو مي شود اسم دختنري باشد كه مرد
و دختراني كه سبز شدند و قد كشيدند
در نتيجه منحصرا آنطور كه آقاي نوري نگاه كردن صحت ندارد


جمشید کیا


اب می ایستد
او نمی ایستد
باد می ماند
او نمی ماند
کوه شکوه می ارد
او نمی ارد.
رفتگر.صفحه 57 از کنگه لو تا کومه های دور.
احتیاج نیست صحنه ارائی اقا جلیل را به صحنه ارائی پوشکین مثال بزنم.
مرگ را هم می کشد. فعل و فاعل و ایجاز و بدیع و سادگی و.. همه را ادیبان بلدند ولی سادگی زیستن در زندگی یافته شد. شعر کارش نشان دادن واقعیت های زندگیست. دوران خیال و رویا سپری شد. سروده ها همه گرچه مدیون انقلاب نیماست ولی سروده شما تن ر ا به دل نزدیک می کند. زبان و چشم و گوش
سه عنصر اصلی سروده شما.
باور نمی کنی اقا جلیل ؟
برو بپرس.
می خواهم زنده باشم و تفسیر زیباتر شما را از زندگی بخوانم.


خلاف آمد




فلاسفه هنوز در این مانده اند

که اول مرغ آمد یا تخم مرغ

من اما خوب می دانم

مادرم مرغ هایش را قََََََََََدِ ما دوست می داشت

با تخم مرغ هایش به جنگ گرسنگی می رفت

مرا کفش و کلاه می کرد

به مهمانی کتاب ها می فرستاد

مادرم مرغ هایش را دوست می داشت

علی الخصوص خروس سفید اش *را

که گاه بی گاه می خواند

که شب و روز مان

در خواب ساعت سر می رفت و

سعی نارس کار

می گویند

از هرچه که بترسی

                     به سراغت می آید

مادرم دائم

از شبیخون چاقو می ترسید.



*درباور بومی مازندران خروس سفید به عنوان پیام آور سروش و چاووش گر صبح و روشنی ،اسطوره است-خروس سفید برای هفت خانه آن سوتر نعمت و خوشی می آورد وبلا را دور می کند-خروس سفید را در نهایت فقر و تنگدستی نمی کشند-حتی اگر بی هنگام بخواند او را از گزند چاقو و آفت در خواب ماندگان!دور می دارند.



 استاد ابراهیم نجار

 

درود...

شروع شعر با طنزی تلخ ذهن گرایی بدور از واقعیت های زندگی را به چالش می کشد روای اما رنج و فقر وجان سختی زندگی را به شیوه ی تجربی وعملگرایانه نشان می دهد.شعر ساده و و روایت سر راست می نماید راوی اما در بخش دوم شعرهم به راوی خاص بدل می شود و هم خط روایت را به سوی دیگری می برد که این راوی همانی است که -به مهمانی کتاب می رفت-راوی در یک این همانی خود را به خروس سفید بدل می کند که در مازندران اسطوره و پیام اور سروش و نعمت اور هفت خانه ی همجوار است و در اینجا-بی گاه می خواند-البته پارادوکس با ساعت مألوفی دارد که همیشه در خواب است یا در خوابش کوک کرده اند مادر هم که می تواند مادر سر زمین و و طن باشد بین دو راه مانده است خروس سفیدش را دوست دارد و مضطرب است که بی گاه می خواند می بینیم که روایت در بخش دوم شعر متکثر می شود هم از زبان خروس -راوی وهم از نگاه مادر -مادر سرزمین.مادر از شبیخون چاقو می ترسد و بر باور هایی هم پایبند است -از هرچه که بترسی به سراغت می اید-و...روایت اما معلق می ماند ایا راوی -خروس به شبیخون چاقو رفته است یا اینکه باور های سنت شده و گاهی به وقوع پیوسته همیشه عامل اضطرابند و هم گاه میدان دادن به کسانی چون خروس - راوی را که بر خواب ساعت می شورد دریغ می دارند که دوست ندارند این اسطوره ی نازنین خانگی که در اینجا راوی -فرزند هم هست به شبیخون چاقو رود


دکتر امیر محمد اعتمادی

سلام.
چقدر این شعر گزنده است.
از آن دست شعرهایی است که آدم همدم و هم چشمش میگرید و ناله میزند.
میدانی که من چگونه رابطه ای باشعر و ادبیات دارم.
اما اینجا خروس سفید را نماد پدر میبینم که به مهمانی چاقو رفت .
و دلتنگی راوی از پس پرده ی واژگانش و چه بسا آشکارا نیز خود نمایی میکند...دلتنگی شاعر برای پدر و مادر در بند بند و واژه واژه ی شعر فریاد میکشد.
دست مریزاد.

شراره جمشید

بکارگیری ِ باورهای بومی در جهت ِ غنی سازی ِ مفاهیم مورد نظر در قالب ِ بسیاری از اشعار ِ شما و این شعر اخیر ، بسیار برجسته مـــی نماید . روایتی که در تمامی ِ خطوط ِ آن می توان متوجه شد ، راوی برای رساندن ِ مفاهیم و دریافت های فردی ِ مورد نظر ِ خود تلاش نموده است . در دو بند ِ نخست ، پرسش ِ کهن و پیچیدۀ « مرغ و تخم مرغ » ...هشدار می دهد که واژگان در « ســـطــح » به استخدام ِ شعر در نیامده و مخاطب را خواسته یا ناخواسته به تفکر وا می دارد .گمان می کنم « ترس » در این شعر نمی تواند ، ترسی صرفاً زنانه باشد ، چرا که وقتی آن را از سطح ِ شعر و از یک ناخودآگاه ِ شخصی ، به سمت یک واقعیت ِ بیرونی سوق می دهم ، اینجا دیگر برای مفهوم ِ « ترس » نمی توانم ، جنسیت قائل شده و آن را به دو بخش ِ زنانه / مردانه ، تفکیک کنم . بیرون از سطح این« ترس »پاره ای از طبیعت ِ انسانی می شود . ترسی که متغیر است و لیکن هرگز رو به کاستی نمی رود . دوستان ِ دیگر بسیار خوب و متین به خروسِ راوی و مام ِ وطن اشاره کرده و پرداخته اند . از دیدگاه ِ من گویی شاعر عامدانه از دو بند ِ نخست ، برای تعریف ِ چرخۀ لایتناهی ِ تولد و مرگ /آبادانی و ویرانی ....و و و بسیاری فرآیندهای دگر ، گرچه تلخ استفاده نموده است . درک من از زمان ِ شعر نیز ، غوطه وری در زمان ِ ادواری ست . بهرجهت تشکر می کنم که با در آمیختن کلماتی بسیار ساده و بی پیرایه ، چنین مفاهیم ارزشمند و قابل تأمل را در شعر ِ خود جای داده اید /و درود...


وداع باستانی


سلام استاد
اومدم برای تشکر ازحضورتون دیدم شعر تازه گذاشتین
زیبا بود به تعبیر دکتر براهنی کلمات عاشقانه همدیگر را در آغوش کشیده اند
شروع کاربا نوعی طنز شروع می شه واشاره ای به همان دور باطل که
شاعر توانمندانه گریزی زده به فضای دیگر فضایی عینی
جالب بودن این شعر برای من استفاده از فعل ماضی است واستمرار
ونمی دونم چرا هی برم می گردونه با اون دور باطل در سطر اول مرغ وتخم مرغ.
بند پایانی اثر بی اغراق و تعارف از زیباترین پایان هاست که درشعر این
روزها خونده ام :می گویند ازهرچه بترسی /به سراغت می آید / مادرم دایم
از شبیخون چاقو می ترسید/ پایانی هرچند تلخ اما لذت بخش
سلامت باشید


علی عادلی فر


فیلسوفان عرصه ی شعر با هزار هزار ادله (از ارایه های بلاغی گرفته تا ایسم های از ملل راقیه و...) به سراغ شعر میروند تا علت زیبایی و نازیبایی شعری را رد یا توجیه کنند با این کارشاعران ما را به بیراه کشاندند خوشبختانه عمو جلیل شاعرما باتخلص- سولار-  یا همان نور چاووشی خوان در جنگل کجورِ مازندران که در اینجا با خروس یگانه می شود در همه ی این سالها ازاین گزند باد حضرات نجنبید و هنر را برای هنروبرای زندگی ساخت.همه ی زیبایی شعر که با روایتی ساده وسعدی گونه اغاز شده بدون هیچ دلیلی زیباست ودیده را مینوازد و روح را با مرغ شعر خود به مهمانی دنیا میبرد. نمیبینم اسمان را به ریسمان ببافد وبا اشنایی زداییهای مندراوردی کلام را مبتذل کند . راویی شعر ما خروس چاووش خوانی است که اوای رهایی سر میدهد تا شاید خفتگان وطن را بیدار کند ودر نهایت مام وطن هم نگران بیگاه خوانی خروس است.


اردلان نوری



در این اثر نکاتی بکر و جذاب مشهود و قابل توجه است

ذهن منبسط پرسشگر شاعرکه با جهان بینی منحصر به خود سعی در یافتن جواب و ایجاد ارتباط بین فلسفه زندگی ...پرسشگری ...و قالب روایتی شعر دارد
فضای رئالیستی و تصویر سازیه همراه با نوستالژی موجود بر اثر مخاطب را با خود به اسمان خیال انگیز شاعر میبرد ..و دقیقا نقطه قوت این اثر نیز همین است انجا که ماهیت وجودی و ارزشی یک تخم مرغ با درایت مادرانه مادر گره گشا و مرهم رنجها میشود و به راستی که من نیز غمزده و دلتنگ ان روزها شدم

این روایت قابلیت طولانی تر بودن را داشت و کاش ادامه میدادید تا مرهم این بغض ها یمان تنها با دستان گرم حنا بسته مادرمان باز میشد و اندکی هوایمان عوض میشد...شاید

لذت بردم و سپاس از شما







هفت بندِ پدر×

 

 

 

 ۱-

هفت بندش آه می نواخت

                          پدر

ما به آن نی می گفتیم.

 

۲-

به جای کُلت

نی کمری داشت پدر

ناز و نگاه  زیادی

به تیر رَس آورد و نزد

تنها نگاهی که شکارش شد

مادرم بود.

 

۳-

پدرم که نی می زد

زنان همسال اش

هفت چین دخترانه

                 می پوشیدند

هفت قلم آرایش می کردند

نگو- با نی اش

به زبانی حرف می زد

که ما نمی فهمیدیم.

 

 ۴-

آن روز ها

فکر می کردیم که پدر

هفت بندش را بیشتر از مادر

                               دوست دارد

حالا هفت نفریم

هفت گُل نی

که مادر به خانه آورد

 

۵-

پدرم

گلویش را به گور داد

نی اش را به من

 گاهی که از کنار دلواپسی اش می گذرم

صدایی می شنوم

در زنده به گوری یک نی.

 

۶-

تنها چیزی که به جا ماند از پدر

نی هفت بندش بود

همین که دست و دلمان تنگ می شود

جمع می شویم

و صدایش را

به نسبت تقسیم می کنیم.

 

۷-

هفت بندش را خواست

هر بندش را

 پدرانه لمس کرد

آهی کشید و

             رفت.

 

 

*شعر در هفت بندِ مستقل سروده شده است و یک شعرِِ بلند در هفت بند یا شماره ی پیوسته نیست

 

 

 

پیام سیستانی

 درود بر جلیل عزیز

امیدوارم که سال نو برای شما زاینده و زیبا باشد . همواره از خواندن شعر هایت سرخوش می شوم و چیز ها می آموزم . شعرهایی که سرشار از شور زیستن و خوب نگریستن در بنیاد های زندگی اند و همین خوب زیستن در لایه های زیرین زندگی ست که به سادگی و زلالی زبان می رسند . زبانی که پیش از آنی که برگرفته از حافظه ی ادبیات و زبان باشد برتابیده ی جان زندگی اند و انگار شاعر جان زندگی را برای رسیدن به زبان سروده هایش وام گرفته است . شاید دلیل این زلالی زبانی یکرنگی سراینده با زندگی باشد .سراینده آن گاه که در پی آن می شود تا زبان را چند لایه کند نیز از پر پیچش کردن هایش ناخوادگاه می گریزد و به خود و جوهره ی زندگی و نیز باورمندی ها و کشف و شهودهایش پناه می برد و این ها بی هیچ گمانی برای هر سراینده ای در این زمانه ی گنگ سرایی و پرپیچش گویی های بی ریشه و بی شناسنامه سرمایه ی بزرگی اند و نشان از شیوه ای خود رسیدن و خودباوری در شعر اند و در نیفتادن در دام چاله های فن سالاری هایی که هم شور را در بند می کشند و هم شعور را . در هر روی قیصری شاعری ست که به راز و ارزش زلال سرایی های ریشه مند پی برده است .
سخن گفتن در این زمان اندک در باره ی سراینده ای که هم زبان را خوب می شناسد و هم می داند که چگونه بایستی بر روی شمشیر دو لبه ی زلال سرایی ها گام برداشت بی آن که در دام شعار زدگی و روزنامه نویسی درنیفتاد بسیار دشوار است.


ارادتمند شما : پیام سیستانی

 

درود به دوست بزرگوارم پیام عزیز...

حضور ارجمند و پر مهر شما را گرامی می دارم و روز شمار و راه نشینِ دیدارم.بر قرار و پویا و گویا بمانید.

 

شراره جمشید

نی نامۀ شخصی ِ شما را خواندم /عنوان این پست ِ شما « هفت بند ِ پــــدر » است . بهره جستن از « نی هفت بند » و « پــــدر » ، در این هفت شعر ِ کوتـــاه بسیار زیبا و تأثـــیرگــذار ، دلالت بر پیوند در موضوع روایت دارد .و من این ، وحدت را – با اعداد قیاس نمی کنم و نیازی به آن گونه قـــیــاس نمی بینم . /چــــــرا که مراد ِ راوی در این روایت ها ی کوتاه ، گنجاندن خاطره ی پدری ست که یکی از دلبستگی ها و در واقع ، هنر ِ ایشان « نی ِ هفت بند » بوده است که بسیار واضح و آشکار است . و از آنجا که تمامی ِ نشانه ها و زمان ِ برجسته ی در اشعار ، همانا زمان ِ « گذشته » است ، فقدان ِ پدر ، بی هیچ ابهامی نزد مخاطب روشن و باورکردنی ست ...
هفت بندی که غم را آواز می کند – هفت بندی که مردی با دمیدن در آن با نوای جادویی اش ناز و نگاه ِ فراوان را متوجۀ خود می کند و لیکن عشق ِ خود را دست آخر تقدیم به مادر ِ راوی می کند – هفت بندی پُر حرف ، چرا که ذات و ماهیت « نی » چنین است ...هفت بندی که در شعر ِ چهارم به خانواده ای گویا هفت نفره اشارت دارد و در شعر ِ پنجم ، همانند ِ « نی » در مثنوی ِ مولوی ، ناله و شکوه سر می دهد و در ششمین شعر ، به وقت ِ دلتنگی همه را گرد ِ هم آورده و وادار به مرور ِ خاطرات می کند و سپس در تقسیم ِ صدا ، به تــسکیـــن ختم می شود ، چرا که یکی از اعجاز ِ آوای « نی » ، این است که ابتدا « غم » مستولی می شـــود و انسان از این بار ِ غم ، دچار ِ حسی غریب گشته و بسا راحت تر بغض ِ در گلو مانده را بشکند و ســــــرانجام به تسلی برسد – هفت بند ِ هفتمین شعر ، چندین عبور معنا و تصویر را به ارمغان می آورد

 پدری که آخرین نفس خود را با لمس ِ « نی » ِ خود ، بیرون می دهد – با لمس ِ این نی با توجه به آخرین شعر از اشعار ِ هفت بند ِ پدر ، تصویر و فضایی غمین از حضور اعضای خانواده را ارائه می دهد و یا تصویری از حضور نداشتن ِ همۀ اعضا و بسنده کردن ِ پدر به نوازش هفت بند ِ خود به یاد آنان که حضور ندارند و تصاویر ِ دگر .....
شباهت ِ گزاره ها با این که در این هفت بند بسیار چشمگیر است ، لیکن لطمه ای با این حضور ِ مستمر ، به گمان ِ من در این هفت شعر ایجاد نمی کند /از سوی دیگر ، بستر ِ اشعار در عین ِ سادگی به گونه ای فراهم شده است که ، شنونده ها و مخاطبی چون من ، کُنش ِ کلامی ِ مورد ِ نظر ِ خود را آسان درک کرده و به آن علاقه مند می شوم ، چرا که در این اشعار ، فضایی خالی و بی تأثیر و فاقد ِ معنا دریافت نکرده و با تمام ِ شخصی بودن و مضمون ِ اعترافی آنها متوجه شده ام که مخاطب از جمله خود ِ من به سهولت می توانند مفاهیم ِ شخضی و مجزا از « شاعر » برای خود داشته باشند و این حسنی ست که نمی شود بر زبان نیاورد .
به اعجاز ِ هفت و مفاهیم آن نیز در این شعر بسیار توجه داشتم و لیکن واکاوی 7 را کار دم ِ دستی و ساده ای نمی دانم که با خطوطی چند آن را شرح دهم .چرا که از یک سو سخن من بدرازا می کشد و از سوی دیگرنوشتن از 7 برای آگاهی چون شما که بارها راجع با اساطیر و نشانه ها قلم زده اید بسیار جسارت می طلبد ....
من ممنونم بابت ِ این هفت شعر ِ درخشان آقای قیصری و درود ....

بانوی ارجمند خانم جمشید...

نگاه عمیق و چند بُعدی شما گره های بسیاری از این شعر گشوده است در فرهنگ و آیین ایرانی بیشتر پدیده های اصیل و ریشه دار این فرهنگ در نهایت به نی می فرجامدو ان -اشتراک معنایی-که فرمودید شاید بیشتر بخاطر همگونی و اشتراک ناخودآگاه ماست.گرامی هستید و پایدار بمانید


رضوان ابوترابی

پدر که مُرد ، خاک باغچه هم مُرد . چه برسد به نی زار .. (فروغ خوب می دانست که تنها صداست که می ماند ).. 
همانطور که استکان ها ، داستانها را دهان به دهان می چرخانند ، نی ها هم ، ناله ها را گلو به گلو به اینجا رسانده اند ...
حالا باید صبور و آرام ، ناله ها را از نای ِ نی بیرون کشید ... هفت ناله کافیست ...هر کدام را یک گوشه ی خونه گذاشت و میان آنها نی به دست نشست و ناله ای تازه سرداد .تا زنان همسال با هفت قلم آرایش بیایند و به زبانی حرف بزنیم که دیگر ، می دانیم..
" فروغ " جان ، وقتی پدر گلویش را به گور داد ، .. فهمیدم که ناله ها از صدا ماندگار ترند ... گوش کن ! هفت صدا ، از هفت نی ، از هفت گوشه ی خانه ..
زندگی ، چه بازی ِ تهوع آوریست

مرسی جناب قیصری ِ عزیزم . برای ما چگونه دیدن را چقدر خوب یاد می دهید

بافروتنی

درود دوست ارجمند من...

سپاسدار حضور شما هستم که همیشه مهربانید و بزرگوار.بر قرار باشید


امیر محمد اعتمادی

سلام.بالاخره فرصتی دست داد که بیایم و شعری بخوانم آن هم به این دلیل که امشب سری به وبلاگم زدم و دیدم آقایی از من دعوت کرد که _ بقول خودش _شعرش را بخوانم! و من خسته از کار طاقت فرسا و در هم پیچیده ی رمان جدیدم هوس کردم گشتی بزنم بلکه ...
از شما چه پنهان پشیمان شدم ! و چه جور هم! آخر، آن چیز که میگفتش شعر، نه فرم داشت نه ساختار نه دستی نه پایی نه یال و اشکمی !!!!!!!
حال آمدم اینجا که شعر بخوانم.یک روایت ناب.
متشکرم دوست من ، متشکرم.
سربلند باشی و پیروزمند



سپاس دوست ارجمندم دکترِ عزیز...

هماره از نگاه دقیق و پر بارتان بهره می برم .سلامت و پویا بمانید

وداع باستانی

درود
امیدوارم سال خوشی رو شروع کرده باشید
فوق العاده است این شعر
وجالب زیرا
درهفت بند سروده شده
تکرار عدد هفت درهربند واینکه عدد هفت جایگاه ویژه ای داره درخیلی از فرهنگ ها
مخصوصن فرهنگ ایرانیان از باستان تاهنوز حتی در فرهنگ اسلامی وبقیه
فرهنگ ها/ظنزتوی شعر طنز تلخی بود هفت گل نی /تقسیم کردن هفت بند نی
بعد از رفتن پدر/درعین حال نی مدام ذهنو منو سوق می ده به مثنوی مولانا
شاید به نوعی اشنایی زادیی ازمتون کلاسیک
بارها بار خواندنی ست این

درود خانم باستانی

سپاسدار زحمت و نگاه موجز و نیکوی شما هستم

 

جهانگیر دشتی زاده

 دوست شاعرگرانمایه ام .....قیصری...عزیز.........
ایکاش این زبان دردهانم بود،که نه ...دردلم ،درچشمانم ،دراندیشه ام .... عاصی کرده حتا پنهاني ترين رگه هاي وجودم را ...ومن جن زده ، عصيانگيري ...ديوانه كه قانون دريده ...ازخودگريخته ...ولاجرم به زبان ميآورم ...اما نه آنچه اكنون شعر پنداشته ميشود ...آنچه راكه شعرمي پندارم ...نه به غرور...بل به عشق ..
اين شيوه نه تنها درشعر كه نفاشي وداستانهاي مرا نيزفراگرفته است..!

حال بخوانيدم ..وبگوئيدم ....بگوئيدم هرچه دلتان مي خواهد...

 

دوست ارجمند آقای دشتی زاده...

حضور و نگاه زیبا و سرشار از عاطفه ی شما را گرامی می دارم.بر قرار باشید

 

 

 

جمشید کیا

 

گذر زمان بعد از نی هفت بند و انتخاب زندگی و زایش زیبای زندگی اقا جلیل از کنگه لو تا کومه های دور را خلق کرده است. جریان زندگی . بدون خشونت و همیشه در برابر خشونت. زیبائی سروده ها به همین ساده بودن اسیت. طبقات فرادست خشونت را نهادینه کرده اند. برای رهائی از هر خشونت در
کنار یاد تو.
اتش از هیمه سیر نمی شود
دریا از اب ....
به خاطرم نماند کسی و بزرگی از موسیقی دان فرمود باید هر کسی ساز مخصوص به خودش را را داشته باشد. صحنه ارائی شما قشنگ . انتخاب پدر برای زندگی و ادامه حیاط. زندگی اواخر دوران فئودالیته . در زندگی خصوصی افراد هم گاهی لحظاتی خلق می شوند که بیانش زیباست. در سروده شما پدر تکرارش ضروری نبود.
نی کمری داشت پدر .
روی سروده شما سنگینی می کند. چون شما دوست دارید مختارید برای من خواننده کمی مشکل است. زیاد جدی نگیرید. ادم لازم نیست حتما محمد حقوقی باشد یا کدکنی که سروده شمارا نقد کند. از سادگی سروده شما که ازاد و رهاست دوست دارم. وازه فریبی نمی کنید

سلام و سپاس دوست بزرگوار...

همانطور که در پای هفت بند اشاره کردم این شعر در هفت بند مجزا سروده شد تکرار پدر در بندها برای این است که بشود هر بند از شعر را بعنوان یک شعر کامل خواند بدون تکیه بر بندهای دیگر و یا نام شعر . بر قرار باشید

 

روح ال احمدی(سبز)

 

 سلام شاعر
شعرت راخواندم
هفت بند بسیار زیبا
وقتی زمزمه میکردم انگار
بایک فیلم باچند سکانس روبرو هستم که در برشهای کوتا خود
قسمت های از حقایق تلخ وشرین زندگی را به نمایش گذارده است
بجای کلت نی کمری داشت پدر
حتی اگر شعر را به همین صورت که هست یک کار پیوسته دربرشهای کوتا خطاب کنیم باز هم از نظر من قابل پذیرش است
موفق باشید شاعر عزیز

 

برقرار باشید و بهروز آقای احمدی عزیز

 

ماميس×

 

 

كوهستان كه مرا زاييد

كودكي در ماه به دنيا آمد

                           با چشم هاي درشت

 

همشيره ام كه شد

مادرم دائم مرا از او مي دزديد

مي گفت

چشم هاي درشت

روايت باراني بلندي دارند

 

او را در مادرم مي ديدم

در قابله مي ديدم

و بعد ها

در ماه ترين دختر ده

 

پاييز كتاب ها كه رسيد

روايت راه آغاز شد

ميل عجيبي به ماه داشتم

به افسانه داشتم

هوا دائم باراني بود

 

به  زادرود بر گشته ام

مادرم مرده

قابله مرده

مردم مرا نمي شناسند

 

كنار گور مادرم

محو طعنه هاي ماه مانده ام

خاك لالايي خود را

                     فراموش كرده است.

 

 

 

* ماميس= واژه ي مازندراني - پهلوي  بنا به باور ها به معني ماه گرفتگي - ماه گرفته -خالكوب ماه -دچار ماخولياي ماه

 

 

                   

 

 بازخوانی شعر "مامیس" به زحمت جناب مهر جو را در نشانی ذیل بخوانید:


http://mehrpad.blogfa.com/post-44.aspx

 

مهر داد مهر جو
جناب قیصری عزیز! دست مریزاد دبزرگوار. مامیس! بارانی که بلند بلند در من می بارد این لحظه، اکنون. حکایتی دارد این مامیس برای خود، خودمان. شعر پر مغز و نغزی خواندم، سعی می کنم با بضاعت اندک و درک خودم به این شعرآمیخته با باورهای بومی و بپردازم فرهنگ زیست محیطی، توامان با اسطوره. همزاد پنداری ای به تعداد مخاطبان این شعر؛ روایتی چند گونه دارد، یکی روایت بومی با بکارگیری عناصر زیستگاه شاعر و تکیه بر نمادها و نشانه های محیطی. شعر با شروع اسطوره ای البرز نشینانی که همصدا و هم باورِ بر اینند که زاده کوهستانند*. زاده شدن کودکی در زمین و تولد کودکی در ماه که از این پایین به لکه ای می ماند بر دایره سفید ماه، درست مانند چشمان درشتی که برنگ سیاه ست!!! این شروع می تواند خوانشی دیگر هم بدست دهد و اشاره ای به بالایی بودن انسان (ما ز بالاییم و بالا می رویم) که همچون پرنده برای آب و دان به زمین آمد پر و بالش به گِل و لای دنیا آغشته گشته... یا در خوانشی دیگر تشکیل شدن انسان از جسم و روح که ماه و زمین یکی نماد روح و دیگری نماد جسم...

* ( در بخش معرفی خود در صفحه فیس بوک نوشته ا م: زاده کوهستانم... و صد البته همانطور که اشاره شد در ترانه ها و باور های اسطوره ای البرزنشینان و البرزیان چنین است.)

 و شعر بلافاصله در سطر - و سطرهای- بعدی گِرِه می زَنَدمان به باوری بومی. ماه که هم می تواند نمادی از خانواده باشد و هم یادآور بدنیا آمدن کودکی که بلند اقبال است و البته بگونه ای همزمان بازگو کننده این موضوع نیز که با تولد یافتن کودکی کوهستانی، کودکی نیز (از تبار ماه، ماهگون) در ماه متولد گردید که آنها را به هم همنام کرده اند... که البته بعدها در سطرهای پایینی نامش هم فاش می شود: افسانه و صد البته پس از پایان یافتن تحصیلات( پاییز کتاب) راوی- شاعر- از دلبستگی هایش نیز پرده بر می دارد و می گوید که به ماه (خانواده) و به آن ماه چهره، به آن افسانه علاقمند است. و باز یادآور گردم که افسانه هم می تواند در نگاهی دیگر با توجه به پیشینه شاعر و جنس شعر که در محیطِ زیستن شاعر جریان دارد یادآورِ افسانه نیما نیز باشد... و آن چشمان درشت که تمامن در شعر در گذر زمان حضوری پر رنگ و تعیین کننده دارد در شعر و این از ابتدا نماد تولد کودکی نحس و چشم سیاه را روایت می کند که حتی مادر از همشیره اش( خواهرش) نیز او را دور نگاه می دارد تا مبادا نحسی او خواهر را از خانواده بگیرد و بمیراند... تا انتها همه می میرند و باران و مامیسِ دلِ راوی که تا انتهای شعر در کنار گور مادر در حیرت طعنه های چشم سیاه بودن می بارد بلند بلند.
همه اینها در حضوری شاعرانه در رفت و برگشت بین گذشته و اکنون، آغاز و انجام، آسمان و زمین، جسم و روح، خلقت و مرگ، بی انتهایی راه سفر و... دست نیافتن بشر ( اینجا راوی) به این آخر لا آخر و چرخشی شاعرانه در فلسفه خلقت. شعر در لایه های دیگر خود به عدم شناخت بشر به خود و فراموشی که دچارش گشته نیز اشاره ای نمادین دارد در این بارانی که بلند بلند این لحظه می بارد در من.
با مهر و ارادت

کارن

درود بر استاد ارجمند
نا باورانه پیام مهربار شما را خواندم. بنده نوازی کردید. من اهل چاپلوسی نیستم این دیدگاه را پیش از این در تارنگار آقای حکمتی نیز نوشتم . شما را شاعری ریشه دار و ژرف اندیش می دانم. و اگر قرار باشد در میان شاعران اکنون یکی را برگزینم تنها شمارا شایسته این فرنام می دانم. زیرا سروده های شما با همه تازگی ریشه در ژرفای فرهنگ بومی و ملی ما دارد. در میان شاعران امروز مازندران شاید هم ایران کسی چون شما این توانایی و نگاه ژرف را به نمادها- باورها و اسطوره های بومی ندارد. هماهنگی شگفت فرم و درون مایه و موسیقی طبیعی رها شده در رگهای شعر شما سروده ای استوار را در برابر خواننده می گذارد که به راستی شایسته ستایش است.
راستش من به سختی با شعر معاصر ارتباط برقرار می کنم و زبان بسیاری از مدعیان نامدار را در نمی یابم گاهی گمان می کنم که این از کج سلیقگی و شعر ناشناسی من است اما هنگامی که اینگونه سروده ها را می خوانم و از عمق جان لذت می برم در می یابم که چنین نیست . بیشتر سروده های معاصران ما سطحی و کم مایه است و مشکل پسندی من چندان بیهوده نیست.
پایدار باشید




سپاس کارن عزیز...

...و با آگاهی از نسبت ها و نسبیت هااین جمله ی شاملوی بزرگ دائم درذهنم مرور می شود که :مردم ما حافظه ی تاریخی ندارند.وچه بد تر از این که شاید مدرس تاریخ و دانشگاهی مازنی ما مثلن از خاندان( کارن) و سوخرا و ونداد هرمز و مازیار و خدمات و دلیری های ان نداند و...چه بد تر از این که بی اگاهی از گذشته چگونه می توانیم آینده ای روشن بنا کنیم و این است که تاریخ اندهبار ما هی تکرار می شود و...از حضور شما ارجمند و محبت های بی شائبه ی شما سپاسگزارم

 شراره جمشید

در نگاه ِ آگوستین تعریف ِ نشانه چنین است : نشانه آن چیزی ست که علاوه بر تاثیری که بر حواس ِ ما می نهد ، به ذهن ِ ما نیز چیزی می بخشد جز خود « ذهن » و نماد در نزد ِ یونگ ، چیزی ست فراتر از نشانه/نهادن نام ِ مامیس بر این شعر خود به مخاطب از همان نخست مواجه شدن با شعری سرشار از نماد و نشان را گوشزد می کند .شعری روایی که کوه و ماه و روستا و باورها را ماهرانه به میل و زن و جدای از خود ِ زن به « مادر » و تولد و مرگ پیوند می زند /عناصری از اجزای طبیعت و ماهیت انسان که راوی در قالب شعری وزین و واژگانی ساده در فضا و تصویر برجسته می کند /تصاویری که در قالب ِ زمانی ِ گذشته و حال به هم سخت پیوسته اند تا غربتی انسانی را در خطوط پایان که اکنون است ،کنار ِ مأوای مادر « امنیت » ، قاب بگیرند . این « ماه » همان ماه ِ مستعمل و رایج به گمان ِ من نیست . قدری یادآور یکی از معانی ِ شرقی ِ خود « اعضای خانواده » برای من در این شعر بود که هماهنگی ِ مناسبی از دید ِ من با روایت ِ این شعر را داراست . آقای قیصری من این شعر را دوست داشتم و لازم به ذکر است که به اندازه ی تمام مخاطبانش عبورهای معنایی بسیاری خواهد داشت ./سپاس و درود


سلام به شما بانوي اديب و ارجمند...

از حضور ارزشمندو تعريف موجز و نكته ياب و چند جانبه ي شما سپاسگزارم . بر قرار بمانيد .

 

رضوان ابوترابی 
شاعر تجربه های عاطفی و ایماژهای ذهنی ِ خود را با فرهنگ سرزمینی که در آن زندگی می کند ، می آمیزد و ساختاری درونی را در پیوند با محتوایی گسترده تر نمایش می دهد .
تصویری کوچک ، از اندوهی که بزرگ است
باید پذیرفت مشاهده ی هر چیزی کار ِ آسانی ست ، اما استفاده از واژه ای که جایگزین مشاهده شود ، یا بهتر بگویم آن مشاهده را به تصویر بکشد کار آسانی نیست . و جناب قیصری بخوبی از عهده ی این مهم برآمده است .
یس تعارف این شعر روح دارد ،... روحی آسیب دیده .. و از شکل های مختلفی تشکیل شده که انگار هرکدام در قطره اشکی جا گرفته است ...
جمله ای در یادم هست که صادق هدایت می گوید : بوف کور رمانی تاریخی نیست بلکه حسب حال کسی است که صدای خود را از گلویش می شنود.. آیا شاعر این شعر صدای خود را از گلوی خودش نمی شنود ؟
برای این شعر و شاعرش ، کلاه از سر برمیدارم ، به رسم ِ احترام


سلام و سپاس جناب ابوترابی عزیز...

از حضور ارزشمند و نظر چکیده و پر محتوای شما سپاسگزارم و...بر قرار باشید و باشد که من و دیگر شاعران عزیز-بخصوص -جوان تر ها از نگاه ارزشمند شما بهره مند شوند

 

 

جمشید کیا 

گاهی اقا جلیل همه مانند شمایند. می خواهند بروند ولی دلشان رضا نیست. ادبیات هم بخشی از زندگیست. صحنه ارائی زیباست منتظر تحولی که مطمئن هستم اتفاق می افتد. روستائی ساده. اشارات بدیع ودلنشین را دررفتن می توان جستجو کرد. دودلی هم تردید واژه هاست مگرنه اینکه خود صحنه ارائی زنده کردن و یادمان زندگی واقعیست. به قول نیما ی نام اور
از پس پنجاه و اندی زعمر
نعره بر می ایدم از هر رگی
کاش بودم باز دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی
باور بفرمایید واژه ها بعد از تحولات 1917انقلاب اکتبر بیشتر در خدمت صلح و ادبیات امد. منتظر امید واری های بهترم.


 

دوباره خواني يك حس

 

 

 

ازشهركِ وازيوار*تا فيروزكلا*كُجور

                                   راه درازي نيست

ومن همان جليل هر روزه هستم

زابه راهِ كوچه و كيله و كاريز

 

سال هاست نديدم ات

ونمي دانم

كلاف ابروهايت

بر كدام حس نارس چنبره بسته ست

نان غَمِ كمي نيست!

 

آن روز ها گمان نمي كردم

 اين دومار خانگي

هر روز از حس نورسم مي نوشند

ودر روياي رسيد نم

                      به خواب مي روند

حالا كه انگار شاعر شده ام

نگاهت را به عسل تشبيه نمي كنم

يا به شب و شراب و آهو

 

تاريخ را بايد دوباره نوشت

ضحاك چشم هايت اگر نبود

هر گز به دموكراسي واژه ها نمي رسيدم.

 

 

 

*محل سكونت فعلي

*زادرود كوهستاني

 

                              

باز خوانی شعر

باز خواني شعري از رافائل آلبرتي

 

 

برج ايسناخار*

 

زنداني اين برج،

مي خواهم زنداني اين برج باقي بمانم

 

(چهار پنجره به جانب باد)

 

- كيست آنكه روبه شمال فرياد مي كشد ،اي محبوبم؟

-رودست،كه پر تلاطم در گذر است.

 

(اكنون ديگر سه پنجره به جانب باد)

 

كيست آنكه رو به سوي جنوب شيون سر داده است،اي محبوم؟

-هواست كه بي خواب پيش مي تازد.

 

(اكنون ديگردو پنجره به جانب باد)

 

-كيست آنكه رو به سوي مشرق آه مي كشد ،اي محبوبم؟

-تويي،كه جان باخته از راه مي رسي.

 

(وديگريك پنجره به جانب باد )

 

-كيست آنكه رو به جانب مغرب گريه سر داده است ،اي محبوبم ؟

-منم كه جان باخته بر سر مزار تو مي روم .

 

هيچ چيز،ديگر

مرا زنداني اين برج نگاه نمي دارد .

 

 

 

زنداني اين برج،

مي خواهم زنداني اين برج باقي بمانم

 

(چهار پنجره به جانب باد )

 

برج زنداني است مخوف كه زنداني را از آن اميد رهايي نيست كه جهان را چون بند بي اميد خود ايستا مي بيند :« مي خواهم زنداني اين برج باقي بمانم»در چنين وضعيتي وزش اميدي از درون نيست و طبيعي است كه باد  بايد از چهار سو بوزد. 

- كيست آنكه رو به سوي شمال فرياد مي كشد ،اي محبوبم ؟

- رودست ،كه پر تلاطم در گذر است .

 

(اكنون ديگر سه پنجره به جانب باد )

 

راوي از محبوب در خيال يا همان خود دروني اش از فرياد ِرو به شما ل مي پرسد و از تلاطم و گذر رود مي شنود ،رودي بيرون از چهار ديوار برج در جريان است (رود انساني ؟)و در نگاهي ديگر ،رودي كه از درون زنداني به جريان مي افتد ؛حال گويا روزنه ي اميدي گشوده شده است و باد ديگر از سه جانب مي وزد البته اين همه در روياي زنداني رخ مي دهد ،رويايي كه واقعي است و نمي شود در هيچ زنداني زنداني اش كرد

 

- كيست آنكه رو به سوي جنوب شيون سر داده است ،اي محبوبم؟

-هواست ،كه بي خواب پيش مي تازد

 

(اكنون ديگر دو پنجره به جانب باد )

 

پس از رود ،اين عنصر زايش حالا محبوب خيالي از وزش هوايي هستي بخش مي گويد كه شيون كشان و بي خواب پيش مي تازد .گويا اميدزنداني افزون تر شده است و حا لا دو پنجره در معرض تازيانه ي باد است .

 

-      -كيست آنكه رو به سوي مشرق آه مي كشد ،اي محبوبم؟

-تويي،كه جان بخته از راه مي رسي

 

(و ديگر يك پنجره به جانب باد )

 

راوي –زنداني از سويه ي مشرقي برج (محل طلوع آفتاب )مي پرسد و از كسي كه به جانب مشرق آه مي كشد و محبوب در خيال از خود ِجان باخته ي راوي خبر مي دهد  آيا اين جان باختگي همان مرگِ اميد وارانه ي زنداني است كه با خيالِ طلوع يعني اميد به آزادي خود و ديگران مي ميرد و اين جان باختن ،خود پيروزي در شكست است ؟حالا فقط يك پنجره به جانب باد است اما آيا جان باخته از راه رسيدن، براي زنداني نويد بخش است و مهم  همان راه است كه بايد برود ؟

 

-كيست آنكه رو به جانب مغرب گريه سر داده است،اي محبوبم ؟

-منم كه جان باخته بر سر مزار تو مي روم

 

هيچ چيز، ديگر

مرا زنداني اين برج نگاه نمي دارد .

 

راوي –زنداني از كسي مي پرسد كه از جانب مغرب به سوي او مي آيد و گريه سر داده است محبوب خيالي يا محبوبه ي در خيال يا همان خود دروني زنداني مي گويد اين منم كه جان باخته بر سر مزار تو مي روم .ايجاست كه ديگر اميد به رهايي پر رنگ تر مي شود اما زنداني اين اميد رنگين را وقتي به دست مي آورد كه خبر از به هم رسيدن دو محبوب جان باخته مي شنود و خشنود وصال است حتي اگر اين وصال بر سر مزارش باشد اين است كه ديگر هيچ چيز او را  بندي اين برج نگاه نمي دارد .افزون بر اين، اصالت اين شعر بيشتر به خاطر ظرفيت هاي ساختار شكنانه (بُن فكنانه ي )آن است و وجوهي كه نگاه ها ي گونه گون مي طلبد  يعني اين كه اگر باد را به معناي مثبت يا متعادل تر ِآن و رابط زنداني و بيرون از زندان در نظر  بگيريم مي بينيم راوي –زنداني  با هر خبر حزن آلود و نا خوشايند كه از محبوب خيالي يا در خيال مي شنود ،يكي از دريچه ها ي برج بسته مي شود و در نهايت تمام دريچه ها (اميد )كه بسته مي شوند ديگر هيچ چيز نمي تواند زنداني را در برج نگاه دارد چرا كه در نگاهي ،نا خوشايندي اتفاقات ِخارج از چهار ديوار برج او را به خود مي طلبد تا شايد بتواند تأثيري در روند نا به هنجار زندگي بيرون داشته باشد و در نگاهي ديگر ،وقتي كه قرار است محبوب در خيال ،جان باخته بر سر مزارش برسد ديگر حضور جسمي و روحي او در زندان محملي ندارد و خوشحال و مصمم است ملاقات با محبوب داشته باشد حتي بر سر مزار و اين است كه ديگر هيچ چيز او را زنداني اين برج نگاه نمي دارد .

 

 

 

 

* شعر از کتاب رافائل آلبرتی شاعر دریا،مردم و آزادی ترجمه ی رامین مولایی-نازنین میر صادقی

 

 

 

چند شعر کوتاه

 

۱

دیر آمده بود

مترسک

         به موسیقی کلاغان

باله می رقصید.

 

۲

پتو بر بدنش سنگینی می کرد

نمی خواست بمیرد

خواب دیده

مرده ها هم گرسنه اند.

 

۳

بی راهه ی برفپوش

دخترک

گرگ جوان به گله نزد

گل های پیرهنش را بوییدو

                                رفت.

 

۴

شکار چی پیر

آخرین تیرش را به آسمان شلیک کرد

شغالی

لمیده بر لاشه ی پلنگ.

 

۵

آلوچه ی وحشی کال

کسی آن را نمی چیند

دخترک به پستان ها ش فکر می کرد.

 

۶

منقار تیزش به طعمه نمی رود

عقاب جوان

خیره مانده در چشم کبوتر.

 

۷

قاطرها رسیده اند

الوارها

سر در گردن وداع

پرنده ای می خواند از جنگل دور.

 

۸

 رقص دندانی

بر لاشه ی گوزن

توله پلنگِ ملوس

به رقص پروانه می دَوَد.

 

۹

خواستگاری ش که می کنم هر بهار

سر زیر می اندازد و

                      خیره به پیش پا

میل به عقد مکانی دارد هلو بُنِ کوهی.

 

۱۰

نامه نارسیده

سراسیمه بر گشت

یکی مرده بود.

 

۱۱

گرسنگی به الوهیت رسیده

لطفن

در بهشت را باز کنید.

 

۱۲

هی عمو؟!

چرا به این درخت سلام نگفتی

شاید پدر تو بود

پیش از تولد آدمی.

 

۱۳

بی قرار آمدنت

آنقدر تنگِ این درخت می مانم

تا علف زیر پایم سبز شود .

 

 

 

 

 

               

 

 

گفتگو

 

     گفتگوی من باخانم فاطمه ناظری شاعرونویسنده ی کرمانشاهی پیرامون ادبیات بومی،نمادها و خرده فرهنگ ها.                                                                                                                       

 

 -آقای قیصری نماد هایی هستند که در ادبیات بومی مشترکند ایا این نماد ها ادبیات واحد را به وجود می اورند ؟

 

به دلیل اشتراک آرزو ها و امیال و احساس بشری بسیاری از نماد ها در ملیت و قومیت های مختلف مشترکند البته اختلاف زیست محیطی و ...سبب می شود که بر خی از نماد ها و توتم ها در قومی ،ویژه شوند اما امیال و ارزوی بشری بسیاری از نماد ها را مشترک می کند حتی می شود گفت گاهی نماد های قومی در یک ملیت با نماد های قومی ملیت دیگر مشترکند به عنوان مثال افسانه ی "پری عاشق "در مازندران نمونه هایی در داستان های امریکای لاتین دارد این نماد ها ی بومی ادبیات شبیه به هم را در ملیت های مختلف به وجود می اورند اما در سطح کلان وقتی به ادبیات ملی و رسمی می رسیم می بینیم که از با ور هاو نماد های بومی ابشخور می گیرند و گاه می بینیم که یک اسطوره و نماد ملی با شکلی اندک متفاوت که هسته ی اصلی اش را  یک با ور بومی به وجود اورده است ،جان می گیرد یعنی باور های بومی مشترک در اسطوره ها و ادبیات ملی به نوعی هم امیزی و تعدیل می رسند و به با وری مبدل می شوند که قابل تعمیم به همه ی قومیت ها ست با شکلی دیگر گونه و از انجا که در هسته ی اصلی خود با نا خود اگاه ما تفاهم بر قرار می کنند همه ی قوم ها و بوه ها ان را به عنوان یک باور یا نماد  یا اسطوره ی ملی می پذ یرند  به عنوان مثال افسانه ی "پری عاشق"یک باور بومی در قومیت های مختلف (کُرد و لُر و ...)در ایران است و نیمای بزرگ در شعر "ما نلی و پی دارو چوپان "از این باور بومی به خوبی بهره برده است .در اسطوره ی ملی خودمان و در ماجرای رستم و تهمینه هسته ی اصلی این باور را می بینیم که به عنوان یک باور بومی که هزاران سال قد مت دارد در اسطو ره ی رستم و تهمینه و عشق و امیزش انها استحاله شده است . افسانه ی پری عاشق که برای من کوهستای روستایی چندان افسانه نمی نماید (نمونه هایی از این ماجرا را به طور عینی دیده ام )به این مفهوم است که یک چوپان و یا چار وا دار زیبا روی و نی نواز و هنر اور که در تیر اندازی و پهلوانی و یا اواز خوش ،سرامد است. پری عاشقی او را مسحور خود می کند و مدتی او را با خود به جای نامعلومی می برد و شخص پس از مدتی مسحور شده و گنگ و نیمه دیوانه به زیستگاه خود باز می گرددو یا برای همیشه با پری عاشق می رود و باز نمی گردد ان کسی هم که باز می گردد ممکن است پس از مدتی به سخن اید اما چیز زیا دی از ان راز به کسی نمی گوید ضمن این که ممکن است تا اخر عمر گنگ و نیمه دیوانه بماند و یا سر به بیا بان بگذارد و هر گز به ایل و تبار خود باز نگردد این هم در مورد زنان مصداق دارد و هم در مورد مردانی که گفتم و نیما در شعر "مانلی "مسحور شدن و ره گم کردن و دوباره باز گشتن ما نلی را به دریا و نزد پری عاشق بسیار خوب تصویر می کند :

 

 

او ندانست برَد ره به کجا

زانکه سر منزل او بود به چشما نش گم

همچنان رغبت او بر دریا

او همان بود به جاتر که به دریای گران گرد د باز .

 

و در شعر "پی دارو چوپان "الیکا با پری عاشق به نقطه ی نا معلومی می رود :

 

 

بومیان را که در ان ناحیه اند

خبری نیست هنوز از ره

ونمی داند کس کان دو بهم شیفته دل

پسِ این واقعه ایا به کجا بر دند ره .

 

 

به نظر می رسد که داستان رستم و تهمینه تعدیل شده یا استحاله شده ی همین باور بومی بسیار کهن است چرا که در انجا هم زن –اسطوره ارزو دارد که کودکی از جهان پهلوان در بطن داشته باشد و شبانه به معاشقه و دلربایی و امیزش به بالین رستم می رود . از توتم ها و نماد های خاص می شود "داروگ"را در مازندران مثال زد که چاووش گر باران و رویش است رنگ سبز دارد و صدای زیبا ،روی درختان زندگی می کند و کودک و بزرگ مازندرانی از او نمی ترسند و او را نمی کشند و شاید بشود گفت قورباغه ی خانگی است و روی طا قچه ها و پرده ها هم گاه مشاهده می شود چون که توتم است و قداست دارد و نیما او را در شعرش جاودانه کرده است البته از نماد های مشترک نمونه های بسیاری می شود مثال اورد مثلن خروس سفید که در مازندران نماد بیداری و چاوش گری و خوش یمنی است و همین بار مفهومی را در دیگر اقوام ایرانی هم کم و بیش دارد .خروس از مصدر xrostan  به معنای خروشیدن و فریاد کردن است و در اوستا صفت و لقب یا نام مذهبی این پرنده به معنای دور بیننده وتیز بین par-dars   امده است. خروس در تصاویر مربوط به ایین مهر در کنار میترا جای دارد و در وندیداد او را دفع شر نام داده اند می بینیم که هسته ی اصلی تقدس خروس سفید در باورهای بومی کهن نهفته است نیما به کرار در شعر پارسی و محلی از نماد خروس استفاده کرده است :

 

 

تلا خُونُ،تلاخُونُ شو بورده

ویشار واشِن ویشارونِ خو بورده

کلا بشکس وُنِتیل اُ بورده

تلا خُون گِنه پیرِس شو بورده

 

ترجمه:

خروس می خواند خروس می خواند شب به پا یان رسید

بیدار شوید بیداران از خواب فارغ شدند

کوزه شکست و اب گل الودش رفت

 

خروس می خواند بر خیزید شب به پایان رسید .

 

 

ویا روشنک یا روجا (ستاره ی شباهنگ ) که نماد روشنگری است و نقش این ستاره راه نمایاندن به شبروان و چوپانان و چارواداران و در سکه های ضرب تبرستان نقش این ستاره مشهود است و این نماد مقدس ریشه در باور بومی دارد یا اسب سفید که در باور بومی و چار واداری به زیبایی و خوش یمنی شهره است و در باورهای ملی –اسطوره ای هم امده است به طور مثال در یشت ها امده است :ای زرتشت سپیتمان انگاه تشتر رایومند فرمند ،به پیکر اسب زیبایی با بناگوش های زرین و لگام زر نشان به دریای فراخگرد فرود اید و باز در یشت ها در مورد انا هیتا امده است که با گردونه ای با چهار اسب سفید و یک رنگ و یک نژاد بر همه ی دشمنان پیروز می شود «وشنو »نیز سوار بر اسب سفید و شمشیر درخشان بدی ها را نابود می کند رستم هم دارای رخش (یور ابرش=سرخ و سفید =دارای موهای سفید )است و یا در تبدیل و تبا دل  نماد ها و مفاهیم اسطوره ای و افسانه ای می شود از کو کو مثل اورد که در افسانه های بومی مازندران دختری بوده که از دست ناما دری اش به ستوه امد و به کو کو (مرغ شباویز )مبدل شده و دائم می نالد و یا دختر زیبایی که بوسیله ی یک مرد حرامی سرش بریده شد و چکه های خونش به نی بدل شد و نی بوسیله ی اب رود به دست پدرش رسید و وقتی ان را نواخت صدای دختر را از نی شنید و از ما جرا اگاه شد که نمونه ی اسطوره ای این با ور بومی را در داستان سیا وش می بینیم که از خونش گلی رویید و یا در رویینه شدن اسفندیار که خود نوعی دگردیسی است و یا شفا یافتن رستم به وسیله ی سیمرغ که ممکن است تعدیل شده یا دگر گون شده ی نماد ها و افسانه های بومی باشد البته گاهی بر داشت ها می تواند گمانه زنی باشد و به بر رسی تطبیقی افسانه ها و نماد ها و نمونه های بیشتری نیاز مندیم .

 

 

-بنا به سوال قبل ایا ادبیات رسمی و مشترک یک کشور مجموعه و تلفیقی از ادبیات بومی و خرده فرهنگ های کشور نیست از نظر ساختار زبانی و محتوایی ؟

 

همانطوری که گفته امد ادبیات قومی و بومی موجود در دایره ی ملیت می توانند اشتراکات و شباهت های انکار ناپذیری داشته باشند و حتی این نمادها و افسانه ها در قوم و بوم یک کشور می توانند با نمادهای قومی بومی کشور های دیگر همانندی هایی داشته باشند مثل شباهت مانلی ماهی گیر با اوراشیمای ژاپنی و یا ...اما همانطور که عرض کردم باورهای بومی گذشته از اشتراکاتی که با هم دارند در سطح کلان و ملی به ادبیات ملی ابشخور می دهند و ادبیات ملی اگرچه مجموعه و تلفیقی از ادبیات بومی است به نوعی تعدیل یا دگردیسی تن می دهد تا قابل تعمیم با نمونه های قومی باشد و اشتراک معنایی بیابد هسته ی اصلی همان هسته ی مشترک است اما در مفهوم کلان و بخصوص اسطوره ای خود ارایش و پیرایشی به خود می دهد تا قابل تعمیم شود و ملت واحدی را به وجود اورد با اسطوره ها و نمادها و مفاهیم ایینی و اسطوره ای ملی که برای احاد ملت قابل احترامند و این در حالی است که با ناخود اگاه بومی قومی فرد فرد ملت مؤانست دارد.

 

-به نظر شما ادبیات بومی زود تر تحول می یابد یا ادبیات رسمی و مشترک؟

 

تحول در زبان و فرهنگ کند و لاکپشتی است ادبیات و فرهنگ و باورها و نمادهای بومی به علت زنده و پویا بودن این ادبیات و رابطه ی بیواسطه ای که با طبیعت دارد و بکریت و ریشه دار بودن ،پتانسیل بیشتری دارد و میل به تحول سریع تر اما ادبیات رسمی به جهت مکتوب شدن و داد و ستد های رسانه ای و دیوانی و اشاعه از طریق اموزش و پرورش و دانشگاه و محور و معیار بودن در ارتباطات مکتوب و غیر مکتوب ملی و در اختیار داشتن تریبون های رسمی به ادبیات بومی اجازه ی ظهور و حضور نمی دهد ناگفته نماند همین ادبیات رسمی در انجا که از نظر زبان و مفاهیم به تکرار و سنگ شد گی می رسد از باور ها و مفاهیمی چون مَثَل و مَتَل و ذخره های بومی بهره می گیرد تا بتواند از خشکی و پوکی بدر اید و زنده و پویا بماند .

 

-نقش علوم مختلف چون روانشناسی ،علوم اجتماعی و طب در ادبیات بومی را چگونه ارزیابی می کنید ؟

 

جهان اول از قرن ها پیش در یافته است که تجلی امال بشری ،غم و شادی ،نیاز های روحی ،پسند ها و دلمشغولی های یک ملت را باید در ادبیات بومی ،فولکلور و قصه ها و افسانه های ان ملت دید به بیان دیگر این مقولات ایینه ی تمان نمای امیال بشری است اما جمع اوری و بها ء دادن با این موارد در کشور ما قد مت چندانی ندارد بدون شک ادبیات عامه و بومی با کنایات و اشارات و متل و مثل و قصه ها و افسانه ها اکثر علوم قدیمه و نو بنیاد را در خود می نمایاند به عنوان مثال در افسانه های بومی می بینیم که شاهزاده ای در سفر فصلی یا گذر از نخجیر گاهی دختری روستایی را می بیند و دلبسته اش می شود و این عشق به وصلت می انجامد در چنین افسانه هایی تخیل جبرانی باعث تخلیه و تعدیل روانشناسانه می شود دختران روستایی و محروم با شنیدن یا خواندن چنین افسانه هایی ارزوهاشان را در خیال مجاب می کنند و به تعدیل روانی می رسند چرا که با ان دختری که در قصه از شاهزاده دل ربود ،همذات پنداری می کنند و یا در مفهوم اجتماعی اش مثلی داریم در مازندران که می گوید :زن ورنه وِمارِهارش –اسب خرینه وِیالِه هارِش(زن می گیری به مادرش نگاه کن – اسب می خری به یال و سرو گردنش )که در تجربه ثابت شده بیشتر زنان خوب پرورده ی مادران خوب و اصیلند و اسبان اصیل را هم اسب شناسان ماهر از یال و سر و گردن شان تمیز می دهند یا :بزرگی با لواس نو نوونِه –گنِم صد سال بَمونِه جو نوونِه(معیار بزرگی لباس نو نیست –گندم اگر صد سال بماند جو نمی شود )که اشاره به سرشت انسانی دارد و هم توجیه روانشناسانه یا:بِزَکِ سر بسته نوین –ویل هاکِن و رقص ِبَوین(بُزک را سر بسته نبین –رهایش کن تا رقصش را ببینی ) که اشاره به این دارد که ماهیت هر کس در ازادی اش مشخص می شود و یا :پئیز پلا پج بهار ما ر یاد دار –کشکول به دس و کنا کنا ر یاد دار (اشپز پاییزی فصل بهار را بخاطر داشته باش –در حالی که کشکول به دست حیاط به حیاط گدایی می کنی )که کنایه دارد به اینده نگری و هم توجیه اجتماعی دارد یا :تن بیارده خو وینه جنازه  اِکنار در بوره (خلق و خوی انسانی تنها با مرگ از او جدا می شود )و یا این توصیه ی پزشکی که علم پزشکی هم اثبات کرده است :کم بخار دائمن بخار (کم بخور و دائم بخور )یا :بامشی میو میو رِمار ِجا یاد گیرنه (بچه گربه میو میو را از مادرش یاد می گیرد )که یک پیامی روانشناسانه دارد و بالاخره :پلنگ از غیظ تله کفنه (پلنگ از خشم به تله می افتد )که به ضرر رساند ن به خود از خشم زیاد را گوش زد می کند و توجیه روانشناتسانه و هم اجتماعی دارد . می بینیم که ادبیات و فرهنگ بومی بسیار ظریف و هنر مندانه علوم گوناگون را در خود منعکس می کند .

 

-ادبیات بومی که رشه در تاریخ اقوام دارد چگونه ممکن است گاهی دچار انحطات و نابودی شود ؟

 

نسل ها از پی هم می ایند و می روند و مفاهیم و باورهای بومی قومی بخاطر پویایی این مفاهیمدر ارتباط و داد و ستد های مادی و معنوی و بده بستان های قومی و ملی اثر می گذارند و تجلی این باور ها در مراسم و ایین های بومی و در حزن و شادی و مرگ و زندگی و هنر و موسیقی و بخصوص در زبان ،ممکن است . به قول هایدگر :زبان ما عین تفکر ماست و ما بوسیله ی زبان فکر می کنیم (نقل به مضمون )اما اگر زبان یک قوم تحت تأثیر عوامل گونه گون دچار فراموشی و مرگ شود از انجایی که همه ی هستی یک قوم در زبان متجلی است رفته رفته ذخیره های ریشه دار فرهنگی و باور های قومی و بومی همراه زبان می میرد چرا که زبان ایینه ی تمام نمای حس وحال ،دلمشغولی ها و تاریخ یک قوم است و با مرگ زبان مفاهیم همراه ان نیز می میرد انچه که اکنون بسیار فاجعه بار به نظر می رسد مرگ زبان در قومیت ها و بومیت های دنیاست .یکسان سازی زبان فاجعه ی ناگواری است که بشریت عمق و درد این زخم هنوز گرم را انچنان که باید حس نکرده است پست مدرن امده است که به خرده فرهنگ ها بها دهد و به رغم مدرنیست که گسست تمام عیار از گذشته را پیشنهاد می کرد امده تا ذخریه هاو باور های گذشته ی بشری را به نفع امروز –بخصوص در هنر –مصادره کند اما می بینیم که در عمل به بازی های صوری و معما بافی های سطحی پرداخته است و می رود که یکسره مفاهیم را فراموش کند در ضمن باور ها و مفاهیم بومی با کار برد در زبان همان قوم بوم می تواند تجلی و عمر بیشتری داشته باشد تغییر یا حذف زبان زاده ی عوامل است اما مهمترین عامل شاید دو زبنگی یا چند زبانگی در یک جامعه ی بومی باشد که ان را نتیجه ی انتخاب زبان بنا به نگرش زبانیمی دانند و نگرش زبانی هم به دیدگاه ذهن گرایانه و به  سع عنصر شناخت ((cognition  ،احساس(feeling)وعملکرد (action)استوار است .نگرش های زبانی هم تحت تأثیر عوامل برون زبانی بسیاری نظیر عوامل اجتماعی ،اقتصادی ،سیاسی و فرهنگی قرار دارد در یک بر رسی تحقیقی در زبان مازندرانی عوامل زیر حکایت از حذف زبان دارند :

1-گرایش به زبان فارسی در میان جوانان بیش از بزرگسالان است و این به معنی کاسته شدن تعداد گویشوران است

2-در میان جوانان دختران بیش از پسران به زبان فارسی علاقه مندند و این به منزله ی گسترش اموزش زبان فارسی به فرزندان در اینده می باشد چرا که دختران به عنوان مادران اینده نقش عمده ای دزر زبان اموزی به فرزندان خود دارند {البته عوامل دیگری مثل حساسیت های زنانه و احساس کسر شأن کردن و ...می تواند در این مهم دخیل باشد }

3-گرایش به اموزش و کار برد زبان فارسی در میان افراد تحصیل کرده و شهر نشین و طبقه ی با لا بیش از سایر گروهای اجتماعی است و طبقات متوسط به دنبال تثبیت موفقیت اجتماعی در صدد تقلید از طبقه ی با لای جامعه می باشند کار برد زبان مازندرانی در میان طبقات پایین بیشتر است .

4-زبان فارسی در مدرسه ،هم زبا اموزشی است و هم ارتباط

5-در حوزه ی مذهب زبان مازندرانی کار برد چندانی ندارد و این در حالی است که مذهب {و هنر }اخرین پایگاه زبان در حال تغییر در نظر گرفته شده است .

6-عدم نگرش های مثبت و نبود علاقه و دلبستگی عمیق نسبت به گویش مازندرانی در میانه گویشوران و تصمیم اکثریت مبنی بر فراگیری زبان فارسی.

اگر این نتیجه را به قوم های مختلف زبانی در کشور تعمیم دهیم می بینیم که زبان های بومی به سوی نابودی می روند و بانیان حفظ زبان و فرهنگ باید چاره ای بیندیشند .

 

-تحول در ادبیات بومی چگونه انجام می گیرد ؟

 

همانگونه که پیشتر گفته امد این تحول بستگی دارد به کوشش ادیبان بومی در بکار گیری ذخیره های غنی بومی مثل :مَثَل،مَتَل و باور ها و ایین های بومی در زبان و ادبیات بومی و هم اشاعه ی این ادبیات از طریق دیگر هنر های کلامی ،اموزش و پرورش ،دانشگاه و رسانه های جمعی اما مهم حفظ زبان های بومی است که به عهده ی رسانه ها ،مردم (زبانی که گوینده نداشته باشد می میرد ) و بانیان فرهنگی است چرا که زبان ،ظرفی است برای حفظ و ارائه ی مفاهیم و فرهنگ بومی .زبان اینه ی سخنگوی همه ی داشته های فرهنگی یک قوم است باید سعی کنیم این اینه نشکند و در تاریکی نماند زبان و ادبیات بومی رابطه ی دو جانبه دارند ،زبان بومی ادبیات بومی را حفظ می کند و ادبیات بومی بخصوص شعر با کشف و شهود و استفاده رساندن به زبان ،باعث تکثیر و زایایی ان می شود .

 

-امروزه شاهد به رخ کشیدن ادبیات بومی هر منطقه توسط منتقدان و صاحب نظران ان هستیم هرکس سعی می کند ادبیات بوم خود را قوی تر جلوه دهد ،نظر شما چیست ؟

 

چالش برای به رخ کشیدن ادبیات بومی در مناطق مختلف کشور می تواند امری خجسته باشد چرا که همین چالش ها ی فرهنگی باعث گسترش فرهنگ بومی است ادبیات قومی همه ی مناطق ایران قوی هست و پر بار  بخصوص اىبیاتی که زبا نش ریشه در زبان های باستانی و میانه دارد چرا که خویشاوندی هر زبانی با زبان رسمی باعث می شود که گویشوران زبان رسمی و ملی ناخود اگانه  با ان زبان بومی احساس همدلی کنند  از انجایی که زبان دارای تاریخ و حس تاریخی است این خویشاوندی می تواند در اشاعه و گسترش زبان بومی نقش بسزایی داشته باشد  .زبان هایی مثل کُردی و مازندارانی و...از این نوع زبان هستند .

 

-به عنوان اخرین سؤال بفرمایید در ادبیات بومی و مسیر ان باید منتظر چه اتفاقی بود و پیشنهاد شما در مورد اتفاقاتی که در ادبیات بومی می افتد و باید بیفتد چیست ؟

 

ادبیات به ویژه نوع بکر و اصیلش خود زاده ی اتفاق است و همین اتفا قات هنری و ادبی است که انسان را از تکرار و خمودگی می رهاند ادبیات با ازاد کردن فرم ها و محتوا هااز چنبره ی زبان رسمی و رسانه ای و زبان قدرت به فرم ها و معنا های تازه ای می نشیند و با تخریب فرم ها و محتوا های بسته بندی شده توسط زبان رسمی و رسانه ای و نشستن به فرم ها و محتوا های تازه ،انسان را با سا حت تازه ای از هستی اشنا می کند و با کشف و شهود و حرکتی که به اشیاءو پدیده ها می دهد و هم نام گذاری تازه ای که دارد انسان را از خستگی و سنگ شدگی می رهاند و به او پویایی و حرکت می دهد و هستی را برایش قابل زیست می کند و هم این که ادبیات بخصوص شعر همیشه در ذات خود نوعی اعتراض به همراه دارد  اعتراضی هستی شناسانه و اعتراض اجتماعی و درست به همین دلیل است که چندان مورد عنا یت نیست. اتفاقی که فرمودید باید در عرصه ی اشاعه ی اتفاقات ادبی بیفتد و بانیان فرهنگی باید موجبات این گسترش را فراهم اورند .جهان بدون هنر بخصوص ادبیات و به ویژه شعر سنگستانی بیش نیست . می گویند جهانی ترین هنرها بومی ترین ان است ادیبان بومی ما افرینش ادبی در زبان بومی را نباید کسر شأن بدانند و هم گویشوران زبان بومی خواندن این ادبیات را .زبان بومی برای یک فرد بومی و شاعر بومی مؤانست پیش دبستانی به همراه دارد با لا لایی ها و افسانه ها و متل و مثل و هم به اسانی می تواند بخشی از طبیعت و هستی را در خود منعکیس کند بنا بر این بی انکه به نفی زبان ملی (پارسی)بنشینیم که زبان ارتباطی تمام قومیت ها در کشور است و بی انکه در دلبستگی به زبان بومی به افکار شو وینستی مبتلا شویم باید در افرینش و گسترش زبان و ادبیات بومی بکوشیم انچه که مربوط به هنر مندان و شاعران و ادیبان است اتفاق افتاده است و می افتد و ما شاهد افرینش اثار بومی در سراسر کشور هستیم اما سویه ی دیگر ،انعکاس این اتفاقات ادبی است که به عهده ی مسئو لان و بانیان فرهنگی است و من کوهستانی که بیش از نیمی از دغدغه های ادبی ام ادبیات بومی است در همین جا می گویم :این مهم را فراموش نکنیم که ایند گان به ریشخند ما می نشینند و فردا خیلی دیر است .

 

 

 

   منابع:                                                            

نگاهی به اسطوره ی پرندگان-مریم الطافی-فصل نامه ی اباختر شماره 15و16

2-دیوان شعر نیما یوشیج(مجموعه ی روجا )

3-اسب سفید در اساطیر جهان –داود یعقوبی –اباختر شماره5و6

4-زبان مازندرانی و دور نمای اینده –دکتر حسن بشیر زاد –اباختر شماره5و6

 

 

از اين روايت

 

سوم شخص

زبان در آمد

ما كه نيستيم

اين شما و

           راهي كه قصه مي رود

 

دومي

تنگِ پا و راه چيزي گفت

معلوم نشد به راه مي رود

يا پايي كه

          بند كرده در يكي كفش

                                  طولاني

 

اولي

آهي كشيد و راهي شد

 

متن در متن

خِس خِسِ بارشِ ناخوان و

                             بر هوت ِنا نوشت

هنوز كو تا سپيد خواني اين برف .

 

باز خواني شعر

باز خواني شعري از فرياد شيري

 

 

رستم زايي

مي خواستم با سر بيفتم ،نشد

زائوسرو ته ام گذاشت زمين

آسمان وقتي بار دار بود

و انگشتم براي سؤالي بالا رفت

                               كه افتاد

براي خودم يلي بودم

نامم را از شاهنامه در آورده بودند     پوچ

خالي ام كردند

ودستانم را به چمداني بستند

كه از همه ي سفر هاي پشت سرم

سيستان را به خاطر داشت  فقط

روي زمين بودم ،زمين

آنقدر ماندم

كه جاي علف جاده زير پايم سبز شد

زمين جاي خوبي بود براي سفر كردن

در انتهاي هر سفر

مثل جنيني دفنم كردند

ميان زميني كه ايستادنم را هر گز نديد

مي خواستم با پاي خود گم گور شوم

                                     نشد

مرده شور كفن پيچم كرد

آسمان وقتي كه مي باريد

بر انگشتي كه از گورم با لا آمده بود

                                       چرا؟.

 

 

 

 

 

مي خواستم با سر بيفتم ،نشد

زائو سرو ته ام گذاشت زمين

آسمان وقتي بار دار بود

و انگشتم براي سؤالي بالا رفت

                               كه افتاد

 

در بندِ آغازين شعر با سه تولد و يك زمان نا متعارف مواجهيم تولد ِ: انسان –شاعر ،انسان –كود ك و انسان اسطوره خواه و آرزو مند شرقي و زمان نامتعارف زماني است كه كودك نا متعارف زاييده مي شود ( رستم زايي ) اما آسمان باردار  است و نمي بارد. آيا آسمان بغض مند تولد كودك  است و يا نمي بارد  تا كودك ِ متولد شده زمين را سيراب كند ؟انگشتِ سؤال كودك بالا مي رود (بسوي آسمان يا خدا ) كه چرا نشد طبيعي زايمان شوم ؟چرا چنينم متولدم كردند ؟و چرا تو اي آسمان ،بغض داري و نمي باري ؟و چرا تو اي خدا ...؟اما  انگشت سؤال مي افتد  يعني پرسش ممنوع!

 

براي خودم يلي بودم

نامم را از شاهنامه در آورده بودند    پوچ

خالي ام كردند

و دستانم را به چمداني بستند

كه از همه ي سفر هاي پشت سرم

سيستان را به خاطر داشت   فقط

 

مولود زمين در خيال خودش يلي است !اما نامش را از گردونه ي اسطوره  و تاريخ به در آورد ند ،پوچ!! او را از نام (نماد هويتش )تهي كردند   و يا «خال » يا داغ محتوم را بر پيكرش حك كردند؟ و اگرچه اين سفر تحميلي –جنيني  است و از فرا موشي آغاز مي شود  اما ذهن و چمدان  خاطرات  از آن همه بار اسطوره – فرهنگي  فقط يك آغاز اثيري (سيستان ) را به خاطر دارند و از آن همه طول تاريخي و عرض جغرافيايي پشتِ سر چيزي به خاطر نمي آيد  چرا كه سفر ،سفر ِ جنيني است  با دستان ِ(نيز رستم دستان )بسته به چمدان تهي از خاطره .

 

روي زمين بودم ،زمين

آنقدر ماندم

كه جاي علف جاده زير پايم سبز شد

زمين جاي خوبي بود براي سفر كردن

در انتهاي هر سفر

مثل جنيني دفنم كردند

ميان زميني كه ايستادنم را هر گز نديد

مي خواستم با پاي خودم گم گور شوم

                                      نشد

 

پس از آن خيزش نسياني ،ايستايي دوباره آغاز مي شود (آغازش مي كنند )زمين آيا مهربان است و به جاي ،علف جاده  را در زير پا سبز مي كند و يا جاده جاده ي از پيش تعبيه شده اي است براي ادامه ي سفرِ فراموشي ؟به هر صورت زمين جاي خوبي است براي سفر كردن و انسان تشنه ي تحرك است اما اين سفر ،سفر دايره اي است و جنين يا نماد نسل هاي فراموشي در انتهاي سفر  دفن مي شود ،در جغرافيايي كه به خاطر پيشينه ي پر بارش  ميان يا مركزِزمين است !؟و در نگرشي ديگر انسانِ جنيني دو باره به رحمِ زمين باز گردانده مي شود ؛زميني كه هرگز ايستادنش را نديد .تازه مي بينيم  كه تمام سفر هاي پيشين سفر ايستايي بود .انسان –جنين آرزويش در منتهاي بي آرزويي اين است كه حالا  لا اقل با پاي خودش گمِ گور شود اما «نشد» يا نگذاردند . واژه هاي «دستان-گم گور –پوچ –خالي ام – كه افتاد و...»بازي هاي زباني معقول و بر آمده از جوهر شعر به وجود مي آورند و به شعر كثرت معنايي يا تأويل گونه گون مي بخشند .

 

مرده شور كفن پيچم كرد

آسمان وقتي كه مي باريد

بر انگشتي كه از گور بالاآمده بود

                                    چرا ؟

 

جنين –انسان كفن پيچ مي شود اما نه با طيِ طريق از گهواره تا گور بلكه پس از زايش جنيني كه طي همه ي طريق در ايستايي يا اُفتايي صورت پذ يرفت .آسمان ا ما نمي بارد  بر جنيني كه همين آسمان در وقت زا يشش بار دار بود  يا بغض آگين و لي انگشت پرسش از گور بدر آمده و آسمان گويي بر اين پرسش غمالود مي گريد بر اين پرسش و اين انگشت كه در آغاز شعر در اعتراض به آن زايش تحميلي فرو مي افتد .چراي انتهاي شعر اما از نوع چراهاي «نيچه آي »است هم بر آن زاياندن تحميلي ،هم به سفر –ايستايي  جنيني و هم به بارشِ از گاه گذشته ي آسمان و اين« چرا ؟ » يك پرسشِ انساني است ،پرسشِ انسانِ جدا شده از نام و نشان و اسطوره و تاريخ ؛يعني كه هم ريشه ها و هم حق چگونه زيستن فراموش نمي شود حتي اگر اراده، جنيني باشد و آغاز، اثيري.  

سفارش

 

همه چيز روبه راه

نمي دانم چرا

آن نزديكِ دور

                به سراغم نمي آيد

 

سفارشم

قرار بي قراري ها...

از دهان دلواپسي خاك : 

طلبم را اگر از دنيا وصول كنيد

بچه هاي من...

هيچ كودكي در دنيا گرسنه نمي ماند

بدهي ام

شعرهاي ناسروده ي من است

ببخشيد!

مجال زندگي اندك بود!

 

در تابوت دوبيتي ام بگذاريد

درشاه چشمه ي غزل بشوييد

در خلعتي سپيد

                خاكم كنيد

با تلقيني از حروف ساده ي همين سال هاي باراني

گورم رااز قبل سفارش داده اند!

 

موجودي ام

سروده هاي چاپ نشده ي من است

به همسرم سپردم به چاپش بسپارد

زير نظر ساده ترين برادران زمين

 

همه چيز روبه راه

آن دور نزديك...

بر سنگ گورم نشانه ي پرسشي بگذاريد .

 

 

پَرواس

 

 

خوداين همه بازيچه ي رنگارنگ

تنها

به نيش و نوش اوسر خوش بود

                                شهر

 

كار به كار كسي نداشت

به مانكن ها سلام مي داد

ماهي هاي توي حوض

مجسمه ي بالدار ميدان

گاهي هم به خودش

 

در نيش و نوش دست و دهان

گاهي به دور دست ها مي گريخت

تا عكس خود در آفتاب بگريد

در آب بخندد

دست در گردن درختي بخوابد

 

چند روزي او را نديد

در خودش چندك زده بود

با شانه هاي برف

 

آفتابي كه شد شهر

پرده از پيكره اي انداخت

دست در گردن فرشته ي بالدار

چشمي به دور دست.

آلزايمر

 

گذشته را  به حال مي خواند

حال را به گذشته

در خوانش آينده

چشم مي گذاشت و

                                 زمزمه هايي

كه قبول اش اگرچه مشكل

ردش آسان نبود

 

در حفره هاي تنهايي ما مي خواند

با نگاه سايه در نگاه

دهان سايه بر ديوار

 

در آن غروب دهان

دل به صوت و ساز سايه نمي داد

لب خواني نگاه

سعي داشت

                     چيزهايي بگويد

كه نفهميديم

 

گاهي در سكوت مان صدايي مي شنويم

با دهاني كه بريده مي آيد

از جزاير آلزايمر.

باز خوانی شعر

باز خوانی شعری از واهه آرمن

 کابوس

 

 

طناب دار گردنش را فشرد

آرزو کرد

کاش،برای آخرین بار سیبی گاز می زد

صدای جلاد او را به خود آورد:

                 تو هیچ کس نبودی

                وهیچ کس نبودنت را نخواهد گریست!

ناگهان زیر پایش خالی شد .

بیدار شد

چهره ی عرق کرده اش رابا دست پوشاند

حضور بیگانه ای را در اتاق حس کرد

«من شعر می نویسم»

نعره زد کینز برگ

«چون میلیونر هااز شرق تا غرب

سوار رولزرویس می شوند ،اما فقرا

پولی برای درمان دندان هایشان ندارند »

بر خاست

به کوچه زدو قدم زنان

به سوی خانه ی دوستش که دندان نداشت ،رفت

در کوچه

ره گذران قهقهه می زدند

ماشینی از کنارش گذشت

جلادی را که در خواب دیده بود ،شناخت

          سوار بر رولزرویس.

سیبی را که آرزو کرده بود به یاد آورد

و دوست بی دندانش را

ناگهان

       زیر پایش خالی شد ./

 

 

 

 

 

طناب دار گردنش را فشرد

آرزو کرد

کاش ،برای آخرین بار سیبی گاز می زد

صدای جلاد او را به خود آورد

              تو هیچ کس نبودی

              و هیچ کس نبودنت را نخواهد گریست

ناگهان زیر پایش خالی شد .

 

 

شعر بین واقعیت و خیال در نوسان است آیا این واقعیتی خیال انگیز است یا به قول نیچه خیال واقعی ؟ حلقه ی طناب بر گردن تنگ می شود در مرز بین زندگی و مرگ چه آرزویی می شود کرد جز آرزوی گاز زدن سیبی که نماد عشق و زندگی است و شاعرِ دلواپس ،آرزوی وداع آخر را دارد در این لحظه های واپسین !مصرع های بعدی نشان می دهد که شخص مورد اعدام یک آدم معمولی نیست تا گناهش از نوع گناهان روز مره باشد چرا که جلاد به او می گوید :« تو هیچ کس نبودی/و هیچ کس نبودنت را نخواهد گریست» و این حرف آخر همه ی جلا دان تاریخ است تا در فرافکنی برای عمل ننگین خود تو جیهی بیابند اما روشن است که جلاد از «همه کس »بودن ِآن شخص در رنج است و از این که همه کس بودنش را خواهند گریست .

 

 

بیدار شد

چهره ی عرق کرده اش را با دست پوشاند

«من شعر می نویسم

نعره زد کینز برگ

«چون میلیونر ها از شرق تا غرب

سوار رولز رویس می شوند اما فقرا

پولی برای درمان دندان هایشان ندارند»

 

 

وجه دیگر تعلیق آشکار می شود :ای! ...این که کابوس بود !!؟ اضطراب ناشی از به دار آویخته شدن خسته اش می کند و عرق بر چهره اش می نشاند .دست بر چهره می گیرد ،شوک و شک ناشی از اعدام و خیال و حالت بین راحت و ناخوشی به تأملش وامیدارد تعلیق دوباره ای آغاز می شود، «خیال واقعی »حضور بیگانه ای را در اتاق حس و لمس می کند اما این بیگانه کسی جز کینز برگ معترض نیست وکلمه ی بیگانه در اینجا تجاهل العارف می نماید چرا که کینز برگ، خود راوی هم هست و قتی که ان اعتراض سرشتی شاعران را بیان میکند :مصرع «من شعر می نویسم»انگار از زبان  راوی  بیان می شود هم اززبان کینز برگ.تازه می فهمیم کسی که قرار است  اعدام شود خود راوی –شاعر است چرا که صدای او با صدای کینز برگ یکی است صدای کینز برگ – شاعر مرز جغرافیایی را در می نورددیعنی این اعتراض سرشتی ،شرق تا غرب را در بر می گیرد و متوجه محدوده ی خاصی نیست .طنز ظریف و تلخی در مصرع«اما فقرا پولی برای درمان دندان هایشان ندارند »نهفته است .راوی –شاعر دندان را که وسیله ی تغذیه است برای فقرا  در نظر گرفته است تا  مخاطب را متوجه نانی کند که برای فقرا نیست یا این که درمان دندان و دهان فقرا همان نان است که نیست!

 

 

برخاست

به کوچه زد و قدم زنان

به سوی خانه ی دوستش که دندان نداشت ،رفت

در کوچه

ره گذران قهقهه می زدند

ماشینی از کنارش گذشت

جلادی را که در خواب دیده بود، شناخت

              سوار بر رولز رویس

سیبی را که آرزو کرده بود به یاد اورد

ودوست بی دندانش را

ناگهان

       زیر پایش خالی شد .

 

 

در بیداری به سوی خانه ی دوستی می رود که دندان ندارد یا در اصل نان ندارد .ره گذران بی خیال قهقهه می زنند جلاد ابتدای شعر ،سوار بر رولز رویس از کنارش می گذرد .یک تداعی ما را به میانه ی شعر بر می گرداندکه :میلیونر های از شرق تا غرب سوار بر رولز رویس همان جلاد هستند ؛نوعی این همانی در اینجا تداعی می شود .سیب آرزو را به یاد می آورد که همان عشق و زندگی است و دوست بی دندانش را ناگهان زیر پایش خالی می شود یعنی دوباره در انتهای شعر به تعلیقی زیبا می رسیم ؛تعلیقی که خواننده را بین خیال و واقعیت مردد نگاه می دارد که آیا راوی –شاعر آویز بر طناب دار زیر پایش خالی شد یا این که پس از رهایی از کابوس و قدم زدن در خیابان...و دیگر این که این شعر ِتوأمان خواب و بیداری و خیال وواقعیت مثل همه ی شعر های خوب از پایان آغاز می شود و در ذهن ما ادامه می یابد .            

رو به رو

 

 

منی که فکر می کنی تویی

                       من نیست

آینه با تو دروغ می گوید

 

من کودکی ست با چشم های زلال

که زمانی

از پاجوشی کوه رسید

با دست هایی از کودکی کبوتر و پلنگ

لهجه ای که

               همکلاسی هایش را ریسه می داد

کفش هایی

             که دائم به راه می خندید

جیبی از سهم ستاره و نسیم

آستینی از دو تکه ابر

 

انگار همین دیروز بود

من عکس نیمه ی خود افتاد

کبوتری چید گربه ی خانگی

آستینی بارید

ستاره ای سوخت

سوتکی شکست

کسی در گریه هایش آب رفت و

                                      رفت...

 

آینه را که بشکنی

من در صدایی آینه می شود

دلی از کودکی پلنگ و کبوتر .

 

      

این همانی

 

پیاده رو یخ می رود

مغازه ها

وامانده در خمیازه ی سنگی خود

خانه ها

برج می روند خاموش

 

نیمکت ها

               خیره در تنهایی هم

نهال های توسری خورده

    به صف اند گدایان یتیم

فواره ها

وامانده در فوران تشنگی

 

سکوت ترافیک است

چراغ های سبز

                      کور مادر زاد

 

 مجسمه ها 

از جاودانی خود در حیرت

کبوتران

         نشانه می گذارند

                              بر شانه های افتخار

 

روز

    خالکوب قندیل های فراموشی

خطِ دست شهر نا خوانا

 

زمان

زنی کولی ست

               خیره در آینه ی کور .

   

 

 

 

لا چِمِر *

 

شغالان که زوزه آمدند

دریا که در صدا نشست

مادرم گفت

شکر خدا فردا آفتاب است

 

ما خانواده ی سر به راهی بودیم

تنگِ دهکده ی دنیا

روز و شب مان را میزان می کردیم

به زنگ خروس و زوزه ی شغال

 

فردا

بیدار نشد

           صبح

باران بند نیامد

پدر به مزرعه نرفت

 

کنار لانه چند پر خونی...

مادر که بغضش می خورد:

خدا را شکر دفع بلاست!

 

مادر

      دائم نمازش قضا می خواند .

 

 

*لا چِمِر=لا+چِمِر-یک واژه ی اصیل مازندرانی است

لا=میان-میانه-شکاف

لادادن=شکفتن -رُخ نمودن-روشن شدن -صاف شدن هوا

چِمِر=صدا

لا چِمِر=صدای صاف شدن هوا پس از یک باران طولانی-در مازندران بنا به یک باور بومی و کهن عقیده بر این است که با صدای دسته جمعی شغالان در شب توأمانِ صدای دریا،پس از یک باران طولانی فردای آن شب آفتابی است .

 

ترسوز

 

دندان قروچه که آمد صدا

همه رویای تنم پرید

آهی شدم که گرم افتاد

 

برگ از برگ نجنبید

 

کوه

حتی نگفت آه...

مانده در چمباتمه ی سنگی

هی گذر رود را می پاید

 

رودخانه

از بیخ گوش تشنه نمی خواند

در خلسه های کور

تنها سر دریا شدن دارد

 

آفتاب

در سایه روشن تکرار

دزدانه می آید و می رود

تاخسته اش

سر به بالش مهتابی بگذارد

 

ماه

فرقی نمی کند سکوتش

تکیه به کدام شاخه بنشیند

 

ایستاده...افتاده ...

                      اتفاق می شویم

 

تنها

     تر از صدای سر گردانی می سوزم

که در من آشیانه داشت .

 

تنانه

 

از وقتی که مردد بودیم

آدمی زاده شویم یا آبزی

همدیگر را می شناختیم

 

در همسایگی غار ها

بار ها عاشق شدیم

در هجای سنگ

حافظه ی درخت

لفظ رود

 

حوایمان آدم را نفریفت

قابیل مان هابیل را نکشت

بهشت مان همین تنی ست

که بوستان لذت هاست

و خدا

عشقی که ما را در یکدیگر آفرید

 

جهنمش؟؟

ارزانی قدیسین !

٫ نقد اين شعر را در وبلاگ بهمن ارجمند(روشنا) بخوانيد:

نگاهي به شعري از جليل قيصري

 

 

بازخوانی شعر

باز خوانی شعری از امیر پازواری*

 

دَ پتِمِه شِه دِ لِ دَرونِ کاغذ

                      چون خطِ شِکستِه به مِیونِ کاغذ

نازکتر از این گِمِه پیونِ کاغذ

                      گِلِ نم بِدا دارنِه  زِوونِ کاغذ

ترجمه:

دل خود را درون کاغذ پیچیدیم

                       چون خط شکسته ای در میان کاغذ پیچیدیم

نازکتر ازاین  بسان کاغذ می گویم

                       زبان کاغذ(در خود) گل نم داده دارد

 

 

در میان آن دسته از اشعار امیر پازواری که به قیاس و اقتباس یا ترجمه ی تا حدی کلام به کلام اشعار پارسی سروده نشده اند و به زبان وبیان و زادگاه مادری متمایل ترند گاه نمونه هایی یافت می شودکه با چینش بی نظیر کلمات و ریزه کاری های زبانی و ایماز های انفجاری با نو ترین نقد های جهانی هم از بُعد تصویری و هم معنای معنا ها قابل محک و سنجه اند با این پیش در آمد به سراغ یکی از این دو بیتی ها می رویم : 

دَ پِتِمِه شِه دلِ درونِ کاغذ= دل خود را درون کاغذ پیچیدم

 

پیچیدن دل ،درون کاغذاز بُعد بصری نوعی چشم روشنی و هدیه را به خاطر می آورد ؛هدیه ای که عزیز ترین چشم روشنی هاست و از جانبی دل نوشته های درون کاغذ به خاطر می آید و هم کاغذیکه با خون دل نوشته شده است که در بند های بعدی این داده های بصری و معنایی کامل تر می شود

 

چون خط شکسته به میونِ کاغذ=چون خط شکسته ای درمیان کاغذ (پیچیدم)

 

دلی که شکسته است با سطر های شکسته توأمان می شود چرا که شکسته دلی را باید با کلمات شکسته نوشت ضمن این که شکستگی معنایی ناشی از حزن واژه ها صورت تصو یری خط شکسته را هم به چشم می اورد ( کلمات در اثر حزن و اضطراب ناشی از غم به صورت شکسته نوشته می شوند )

 

نازکتراز این گومِه پیونِ کاغذ= نازکتر از این بسان کاغذ می گویم

 

حرفم را به سان کاغذ بسیار نازکانه می گویم ...که این نازکی هم به مصرع اول (نازکی دل) می رود و هم به مصرع آخر (نازکی گل)ضمن این که نازکی کاغذ هم مد نظر است. دلی که از کاغذ نازکتر است!و دل و کاغذ و نوشته و راوی توأمانِ لطافت و شکستگی هستند که یکجا به شعر نشسته اند.

 

گلِ نم بِدا دارنِ زوونِ کاغذ = زبان کاغذ( در خود )گل نم داده دارد

 

زبان کاغذ گل نم داده یا به شبنم نشسته در خود دارد :در یک نگاه اشک راوی تداعی می شود که باواژه واژه ی دل (گل)عجین شده است یعنی در وقت نوشتن اشک ریزان می نوشت یا واژه هایی که خودِبغض و اشک هم هستند و در بُعد بصری دل ِدرون کاغذ نیز به چشم می آید که با توجه به « خط شکسته » در مصرع دوم ،به چین چین یا لایه های گِلِ شبنم زده یا دل خونا لود ما ننده است .

 

*شاعر مازندرانی دوره ی صفویه که شعرش با جان و زبان همه ی اقشار و طبقات اجتماعی مازندران در آمیخته و زبان حال این مردم در اعیاد و جشن ها و حتی مراسم سوگواری است نیما در مجموعه ی روجا به کرات و به نیکی از این شاعر بزرگ  مردمی وبومی سرا یاد کرده است .

سفید

 

دنیا که آمدم برف می بارید

قابله تا نافم برید

توله گرگی در من زوزه کشید

زندگی راه افتاد

 

می رفتم و نمی رفت

پرسه های نابلد

که هر سو سر می گرداند

                                     بو می کشید

گرسنگی یخ ماه را می جوید

 

زمستان به خس خسی آرام

                            از خون دست و پایش می مکید   

حلقه ها دُم هم

                            در کمین خواب

یک چفت ترس معصوم

                             گوشه ای می بارید

 

خوابگردی شب بود و لا لایی برف

پرسه هایی که در بارش خود قد می کشید

 

عمر به سال است و زمستان به شب

یک شبه سفید آمدیم !

 

 ------------------------------------

كوروش همه‌خاني:

با درود !جلیل قیصری هر بار با نگاهی تازه در شعر رویت می شود.از ایستایی و از تکرار به دور است.زبان و فرم و محتوا مختص خو د اوست.در چرخه ی هستی و تجربه ها ی تازه اش ما را شر یک میکند.شعر ها یش را نمی توان با یکبار خوانش کنار گذاشت.هر بار با تاویلی تازه قامت افقی و عمودی شعرش را به لذت می برم.شروع شعرش را نگاه کنید
دنیا که آمدم برف می بارید .شگفت انگیز است حالا ادامه اش را نظر بدهید
گرسنگی یخ ماه را می جوید
.......................
......................
یک چفت ترس معصوم

گوشه ای می بارید
تا کنون کسی اینگونه دوران زخم و کودکی اش را ترسیم نکرده بود
که یک شبه مرا سفید کند .با احترام

 

بهمن ارجمند

درود بر شما ! شعرهایی با ترکیب تم نوعی – تاریخی شعرهایی ماندگارند.آنجا که انسان حضور دارد و چندگانگی های وجود آدمی و دغدغه های تاریخی اش به زبان شعر واگویه می گردد.در شعر شما حیات نوعی انسان در "پیچیدگی و ترکیب وجود آدمی " در مصراع "توله گرگی در من زوزه کشید/زندگی راه افتاد" بارز می گردد و حیات تاریخی انسان در مصراع "گرسنگی یخ ماه را می جوید" به ظهور می رسد.از بدیع ترین مصراع های شعر همین مصراع اخیر است که در آن شما به نحو شایسته ای ازآن داستان تمثیلی مولانا در نسبت بین گرسنه و ماه بهره برده اید.(ماه = نان_ گرسنه) .همچنین است "یک جفت ترس معصوم گوشه ای می بارید." که هنرمندانه ترس لانه کرده در چشم کودک را به ایجاز از طریق حذف "کودک" با توجه به صفت "معصوم" وبکارگیری واژه ی "ترس" به جای واژه ی "کودک" به خوبی نشان داده اید، تا تخیّل خواننده نیز تحریک گردد و خود را برکشد و این می تواند آموزنده باشد.

 ------------------

ابوالفضل حسني:

خوشم امد جلیل
حزن غلتان در این کار پا به پا با روایت پیش امده بود و فضایی یخ و سرما همراه با بی پناهی اینهمانی انسان و گرگ خوب با هم چفت شده بود و در نهایت سفید امدن سفید اوردن و سفید به روز اوردن را هم تداعی گر شده بود این همان است که با ان می گوییم شعر ....مرسی خیلی

 -----------------

مهدی حسین زاده:

سلام جلیل قیصری عزیز
شعر را خواندم . مواردی که می توانم به آنها اشاره کنم:
زبان
__
زبان اثر زبانی متناسب و دارای ریتم است (ریتمی درونی) که در کلیت اثر اجرا شده است . استفاده های واژگانی و نحو در خدمت متنند به گونه ایی که بافتار شعر را
همراهی و به پیش می برند .بهرگیری از عناصر زبانی در بخش ها ی مختلف شعر
دارای نظام مندی در خور شعر است ( گزاره یا واژه ایی خارج از دستگاه زبانی اثر اجرا نمی گردد : حضور مولف در چیدمان اجرایی متن بر خلاف برخی آثار شاعر برجسته نیست) و این حسن را در پی دارد که خواننده با "صدای خود شعر"روبرو می گردد تا
"صدای فرهیخته ی شاعر" و از رسیدن به ساحت متن به لذت می رسد.
سیر زبانی شعر اگر چه دارای ثقلی نسبتآ ادبی ست اما با در کنار هم قرار گرفتن
فرم و ساختار روایی کلیتی متن مدار است تا مولف مدار (متن بیشتر از آنکه به ادبیت
وفادار بماند به ساختار ویژه ی خود وفادار است) و این از نکات برجسته ی شعر است.

فرم
____
فرم اثر با تمهیداتی سوژه مند: "تولد"/ "زمستان"/"زندگی" ...... سیر روایت را آغاز می کند واین تمهیدات در پی اجرای فرمی دیگرند که زندگی ((من))راوی را "تعریف" می کند و درپی آن خواننده به ژرف ساخت محتوایی اثر می رسد:
ساختار اثر دقیقآ سیر زندگی ((من)) را بازگو می کند اما به زبان شعر
نه آنکه بخواهد مستقیم با خود زندگی در فعلیت اکنون آن روبرو شود بلکه از ساختاری استعاری بهره می گیرد و این استعاره در کل اتفاق می افتد , گرچه خود زمستان و برف و ووو... دارای پیشینه های استعاری فراوانی در ادبیات هستند اما در این شعر به مدد ساختار فرمیکی که مولف پی ریخته در خدمت درون متنند تا فرامتن (به عنوان مثال زمستان اخوان که بیشتر در خدمت فرامتن است ).

  اجرا
____
شعر "سفید" از تولد راوی آغاز می شود:(دنیا که آمدم برف می بارید/قابله تا نافم برید /توله گرگی در من زوزه کشید/زندگی راه افتاد)

کلیت اجرایی روایت شعر در همان بندهای آغازین شعر است . نام "سفید"سراسر شعر را در برگرفته از تولد تا ادامه ی زندگی در سپیدی می گذرد:(زمستان به خس خسی آرام/از خون دست و پایش می مکید ) ....(خوابگردی شب بود و لا لایی برف
پرسه هایی که در بارش خود قد می کشید) و سر انجام حکمی که شعر می دهد نیز:(عمر به سال است و زمستان به شب/یک شبه سفید آمدیم !)
این همانی زندگی راوی با زندگی گرگ چیزی که شعر اجرا می کند اما با این تفاوت :
گرگی که قیصری از آن حرف می زند حایز هیچ کدام از کنش های گرگ نیست:
درندگی - وحشی گری- شکار و..... گرگی که با :(پرسه های نابلد/که هر سو سر می گرداند/بو می کشید/گرسنگی یخ ماه را می جوید) و(حلقه ها دُم هم/در کمین خواب/یک چفت ترس معصوم/گوشه ای می بارید) گرگی است که تنهاست و زندگی
تنها بارش برف است و زمستانی که از خون دست و پایش می مکد.
شاعر با حس آمیزی انسانی گرگ را از سبقه ی معنایی خود جدا می کند و نام دیگری بر آن می گذارد , و خود با او و در او حیات ش را تعریف می کند و زندگی خود را مانند زندگی متن سپید می بیند و در سپیدی برف ادامه می یابد.
اگر چه شاید روزنه ایی به سمت پایان زمستان در تک ها و دویدن ها برای توله گرگ
تصور شود کرد دویدن هایی که بی انتها , شاید به اندازه ی تمام عمر باشد ........

موفق باشی

نویسنده: رجب بذرافشان
دوشنبه 29 مهر1387 ساعت: 2:28
جلیل جان سلام
شعر زیبایی بود قبل از بدنیا آمدن برف می بارید انگار سردی زمستان را در رگ و استخوان حس می کنم زوزه گرگ و گرسنگی برای دریده شدن و این عمر گرانمایه...
یا علی
 
نویسنده: اسماعیل مهران فر
شنبه 11 آبان1387 ساعت: 1:4
سلام جناب قیصری عزیز
شعرتان را خواندم
پی رنگی که مولف را در متن و در استحاله اش به دنبال می کشد بدیع است و نشان از واکاوی های مولف در بستر معنا دارد . یکی از ویژگی هایی که برای این شعر می شود بر شمرد روی گرداندن جلیل قیصری از نحوه ی روایتگری از شعرهای اخیرش است و این روایتگری را می توان به نوعی به فراروی های انسان مدرن از بافت ها و پوسته های سنت دانست که دلالت های برون زبانی و برون نگری های جوامع مدرن را لباس شعر می پوشاند و در نگره های مولف آن را به ساحتی مشتعل می رساند .
دست مریزاد رفیق لذت بردم

 

 

شمارش

 

 

حافظه ام یاری نمی کند

سر انگشتی بیا و بلند بشمار

هر جا که گفتم    بایست

سر انگشتانم؟!

این نیلو فران قلم شده

سال هاست که به امضاءهیچ ذهنی نمی رسند

کار از انگشت و شماره گذشته

حالا دیگر

سبابه ی سر بریده ای را

درپس آستین آب می دهم

وقتش که رسید

این تفنگ می خواهد خود کشی کند!

 

 

نقد شعر "آينه" سروده‌ي سيلويا پلات

باز خوانی شعری از سیلویا پلات*

 

آینه

نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین

هرچه می بینم بی درنگ می بلعم

همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت

بی رحم نیستم ،فقط راستگو هستم

چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه

اغلب به دیوار رو به رو می اندیشم

صورتی ست و لکه دار

آنقدر به آن نگاه کرده ام که فکر می کنم

پاره ی دل من است

ولی پیدا و ناپیدا می شود

صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند

 

حالا دریاچه ام

زنی روبروی من خم شده است

برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود

آنگاه به شمع ها یا ماه ،این دروغگویان،باز می گرد د

پشت او را می بینم و هما نگونه که هست منعکس می کنم

زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد

برای او اهمیت دارم ،می آید و می رود

این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود

درمن دختری راغرق کرده است

ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او

مثل ماهی هولناکی بر می خیزد .

 

 

در مقدمه ی « آریل» اثر سیلویا پلات که دو سال پیش از خود کشی  شاعر ،در لندن چاپ شد ،رابرت لاول ،شاعر معاصر آمریکا نوشت:« در این اشعار پلات با خودش یکی می شود ،خویشتنی که با طراوت ،ظرافت و شقاوت آفریده شد؛ یکی از آن قهرمان ابر واقعی و سحر آمیزِ بزرگ کلاسیک.

راست می گوید لاول که پلات در شعر های آخرش با خود یکی می شود بخصوص در اشعارد فاتر «گذر از آب» و «آریل» که خودی یک دست ،اما مشترک را به وجود می آورد و یا در بعضی از شعر های دفترا ول دور خیز های عبور از این دفتر دوم را نشان می دهد .در این مجموعه به ویژه در دفتر آخیر، تجربه های روز مره را با اکسیر اسطوره به احساس واشتراک عا م مبدل می کند با شتاب هرچه بیشتر .

انگار شاعر می دانست که پس از آخرین تولد خود مدت زیا دی به زندگی ادامه نمی دهدو به همین دلیل شعر های پس از مرگش  را سرود ،مرگی که تولد همیشه بود .اما یکی شدن با خود در شعر یعنی کُشتن خودِ«دروغین»و هم آمیزی طبیعت و ما فوق طبیعت و انطباق با منِ اسطوره ای خود چرا که وقتی شاعر با شعر خود یکی می شود به انسان بدویِ آغازین مبدل می شود و دیگر در اشعارش دروغ نمی بافد که منِ دروغین خود را کشته است و شعر ها یش آمیزه ای می شود از وهم و اندیشه و واقعیت و فرا واقعیت .در این اشعار که تجربه های فرّ اربه بیان در می آیند . تجربه هایی که احساس می‌شده اند اما بیانی برای حضور نمی یافتند و شاعر با بیان آن حس مشترکی را یه وجود می آورد در یکی شدن با خود و یکی شدن با کا ئنات. با این پیش در آمد، شعر آینه را می خوانیم :  

نقره ام ،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین /هر چه می‌بینم بی‌درنگ می بلعم/همان گونه که هست،نیالوده به عشق یا نفرت / بی‌رحم نیستم،فقط راستگو هستم /چشمان خدایی کوچک،چها ر گوشه.

 

در شروع شعر ،شاعر با سه پدیده یکی می شود :آینه ،ماه و انسان نقره ای ازل.یعنی هم اسطوره –ماه می شود ،هم آینه و هم انسان نوعی ازلی که هر سه مصفا هستند و نقره ای به قول را برت گر یوز :«الهه ی سفید مظهر تولد عشق و مرگ است که الهه ی جادویی شعر هم هست و بنا به بر داشت اسطوره ای خود را به ماه نو ،ماه تمام و ماه آخر ظاهر می کند» و آینه که معمولی ترین عنصر خا نگی و شخصی است و هم در اسطوره مقام والایی دارد «تصویر آینه ای: شکل دیگری از جفت و همزاد است –به معنی انسان کامل است –در عرفان قلب انسان کامل است –از آداب زرتشتیان است که به میهمان از یک دست نقل می دهند وبا د ست دیگر آینه ای جلو صورت میهمان می گیرند که چهره ی خود را ببیند –از اولین اشیایی که برای عروس تهیه می کنند آینه و شعمدان است –وقتی کسی می میرد برای اطمینان از مرگش آیینه ای جلوی دهانش می‌گیرند که ببینند نفس می کشد یا نه؟-از آداب ایرانیان است که اولین اشیایی که به خانه ی نو می برند آینه است و...هدف از آوردن برخی از  معادلات آینه پردازش به ارجاعات برون متنی نیست فقط خواستم به نمونه های فرهنگی خود هم اشاره ای داشته باشم واشارات اسطوره ای هم بنا به ایجاب متن و شاخصه های شعر پلات است  »انسان بدوی هم که همچون سپیده د م نقره ای، پاک است و بی آلایش و حال که شاعر استحاله می شود به این سه پدیده ی مصفا، خود در شعر می میرد و ما تا انتهای شعر با این پدیده های مثبت ومنفی کار داریم و با مولف مرده یا غا یب و متن آینه‌وار که در خود تکثیر می شود . آینه یا آینه-انسان و یا آینه –ماه،هر چه را که می بیند همانگونه که هست ،نشان می‌دهد بی‌رحم و راستگوست: 

آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن آیینه شکستن خطاست 

و چه تعبیری برای آینه یا آینه-ماه و آینه –انسان،بهتر از چشمان خدایی کوچک  که نمایند گان راستین خدایی بزر گترند: آینه – انسان یا نماینده ی کوچک خدا بر روی زمین .آینه –ماه یا آینه ی کائنات در شب و آینه ی کوچک خانگی  که خویشتن راستین ما را می نمایاند .

اغلب به دیوار روبرو می اندیشم /صورتی ست و لکه دار /آن قدر به آن نگاه کرد ه ام که فکر می کنم /پاره ی دل من است / ولی پیدا و نا پیدا می شود /صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند .

 آینه ی مشترک یا همان شاعر –آینه به دیوار روبرو می اندیشد و این ناب ترین تصویر تنهایی ست . انسان –آینه‌ای که به ظاهر خوشبخت ولی در باطن تنهاست .رنگ صورتی ،رنگ ایده آل اشعار پلات هست اما در اینجا هم پاره ی دل راوی است و هم لکه دار.همرنگی دل و دیوار صورتی در اینجا شایان توجه است :دلی که لکه دارش کرده اند وگاه دیوار یا هما ن پاره‌ی دل ،پیدا و ناپیدا می شود. صورتک ها نمی گذارند شاعر خود را در خود ببیند یا پاره ی دل خود را ؛ صورتک ها و تاریکی ها غیر از روزمرگی چیزی نمی آورند .

صورتی بودن دیوار از یک نگاه ،رنگ پاره ی دل را تداعی می کند و در نگاهی دیگر آراستن و تز ئین فقسی به نام خانه را، تا قابل تحمل شود .نگاه کردن به دیوار و حرف زدن با سایه در شدید ترین شکل انزواست که در اثر بزرگی چون بوف کور هم می بینیم.

حالا در یاچه ام /زنی روی من خم شده است /برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود /آنگاه به شمع ها یا ماه این دروغگویان باز می گردد/پشتِ او را می بینم و همان گونه که هست منعکس می کنم /زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد /برای او اهمیت دارم .می آید و می رود. 

شاعر باید خو ِد دروغین خود را به دست مرگ بسپارد تا تولد دیگری پیدا کند .در جستجوی خودِراستین خود ،خم می شود. باطن صیقل یافته ی خود را مثل در یاچه ای می بیند برای شناختن خود سراپای خود را می کاود ،در برزخ یکی شدن با خود گرفتار آمده است تمامی خود را کشف نمی کند به شمع ها یا نشانه ای از زندگی شبانه واقعی و بعد به ماه اسطوره‌ی ناتمام یا کا مل نشده باز می گردد. آینه –ماهِ تمام، پنهان ترین لایه ی و جودی شاعر را به او می نمایاند، همانطوری که هست؛ جمع اضداد و بی کم و کاست .در گذر از این برزخ شک بین آینه و ماهِ نا تمام و شمع ،آینه را صادق تر می‌بیند اما دروغگویان (شمع و ماهِ نا تمام )دست بر دار نیستند .راوی –شاعر تمایل به خود –آینه دارد اما گویا از خود واقعی کمی وحشت دارد ،وحشت از پیری جسم و روح و نا صافی های دیگر. من- آینه ی راوی –شاعر برای او اهمیت پیدا می کند و دیگر گرفتار شده است  می آید و می رود:

این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود /در من دختری را غرق کرده است /ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او / مثل ماهی هولناکی بر می خیزد . 

صورت کامل ماه-زن وقتی به من تمام خود نزدیک می شود ،دیگر از من -آینه وحشتی نیست اما گویا شروع روز -خود – شروع شبی دیگر است . چهره ی کامل ماه- زن ،آینه را روشن می کند عبور از برزخ هنوز کامل نشده است یا زن- ماه هنوز کا مل نیست چون وحشت از پایان خود دارد .مگرنه این که ترس از پیری ،ترس از به پایان رسید ن است .زن-آینه می خواهد به ابتدا باز گرد د ،به دختری که غرق کرده است اما روبرو خودِ نزدیک به پا یان خود را می بیند که مثل ماهی هولنا کی نما یان می شود (شعرگویا به اسطوره ی تیا مات هیولای مادینه ی آب ها که به وسیله ی ماردوک مغلوب می شود هم نظر داردوهم شا کتی در اسطوره ی هند ).زن-آینه با خود یکی می شود ،تحیر  سرا پا یش رافرا می گیرد این همان تحیری است که پیش از واصل شدن به اصل خود در عرفان ایرانی داریم .شک ،برزخ تمام شُعراست .زن آینه (شاعر)در اشعار پایانی خود مثل «لبه»ودیگر اشعار مجموعه ی آریل» به خود کامل خود اشاره می کند و پیش از مرگ ،تولد دیگر خود را می بیند و می سراید و دیگر متحیر نیست .

-------------------------------------------------------

*ترجمه ی شعر از ضیا ء موحد

 

جفتِ همراه

 

میل بلندِ رفتن

تنگِ عبور جفت

نگاه کن!

عصر لذت همراه است

 

دست در کمر هم راه می رویم

به قلب و قهر و قرار هم می نشینیم

به مزمزه ی چشم و گوش و دهان

الفبای جانمان را از بَریم

 

آنی به قصد و قرارمان می رساند

به مبدأو مقصد نامعلوم

ارقام نجومی

شایعاتِ بومی

خط و ربطی که به عقل جن هم نمیرسد

 

دیروز از زنی می گفت

که لیلای قرارش شکست

امروز از مردی

که دهانش سکوت شد

 

سکوتش پرازصدایی ست

که گاه بر شانه های راه می ماند

بکارتی روسپی ست گاه

با نرخ متعادل

 

ما را به جزوه های تنش می کاود

آیه هایی که شأن نزول نمی شناسد

جذبه هایی که من ... به منی می رساند

رسانَکی که خود رسول زمینی ست

 

سر و چشمی به هم دوخته ایم

دوش به دوش سایه ی دیوار

زیگزاگ راه

اتوبوس

اداره

پارک

دانشگاه

بیخ چشم و گوش خانه

سایه ی بستر

 

چشم در چشم سکوت و

گوش به زنگ صدایی می مانیم

همیشه اما

حرفی برای گفتن کم می آورد

دهانی که گُمَش کرده است.

 

نقد شعر

 

 

بازخوانی شعری از سیلویا پلات

 

<لبه>

 

این زن کامل شده است

 

برتن بی جانش

 

لبخند توفیق نقش بسته است

 

از طومار شب جامه ی بلند ش

 

توهم تقدیر یو نانی جاری است

 

 

پا های برهنه ی او گویی می گویند:

 

تا اینجا آمده ایم،دیگر بس است

 

 

هر کودک مرده دور خود پیچیده است

 

ماری سپید

 

برلبه ی تُنگی کوچک از شیر

 

که اکنون خالی است

 

 

زن آن دو را به درون خود کشیده

 

همان گونه که گلبرگ ها در سیاهی شب بسته

 

می شوند

 

هنگامی که باغ تیره می شود

 

و عطر از گلوی ژرف و زیبای گل شب جاری می شود

 

 

ماه هیچ چیز برای غمگین شدن ندارد

 

از سر پوش استخوانی خود خیره نگاه می کند

 

به این چیز ها عا دت کرده است

 

و سیاهی هایش پُرسر و صدا دامن کشان می گذرد.

 

 

 

 

 

شعر لبه به احتما ل نزدیک به یقین آخرین شعر پلات است و ممکن است لحظاتی پیش از خود کشی اش

 

سروده باشد .این شعر از مصادیق بارز یکی شدن شاعر با خود است شاعر و شعر هر دو با رضایتی

 

اسطوره ای و واصل شدن به الهه ی شعر پایان می گیرند .مرگ شاعر به طور غریبی باز سازی می

 

شوداما این مرگ،مرگ همه ی شاعران است یعنی رسیدن به گم گشته ی درون وپا یان تناقض. شعر

 

رامی خوانیم:

 

 

این زن کامل شده است

 

بر تن بی جانش

 

لبخند توفیق نقش بسته است

 

از طومار شب جامه ی بلندش

 

توهم تقدیری یو نانی جاری است

 

پا های برهنه ی او گویی می گویند:

 

تا اینجا آمده ایم دیگر بس است.

 

 

کامل شدن در ادبیا ت عر فانی ما یعنی مهیا بودن برای وصل با معبود ،معبود گونه شدن ،چون قطره به دریا

 

پیوستن و هیچ شدن. اما در این جا زن با خود یکی می شود یعنی با اسطوره –الهه ی شعروانچه می ماند

 

فقط شعر است که خود زبان خود است و نشان جاودانگی .رضایت پس از مرگ با لبخند توفیق تصویر می

 

شود لبخندی که برای همیشه بر لبان این شعر می نشیند .شب جامه ی بلند ،جامه ای است از جنس شب

 

شب هستی که بر ماه –زن یا اسطوره-زن پوشیده شده است . الهی سفید یا الهی شعر که  قدیمی ترین خدای

 

ارو پا ئیان است و مظهر عشق و تولد و مرگ و به هیئت ماه ظاهر می شود ودر اینجا با زن یکی می شود

 

"توهم تقدیر یو نانی "همان پا یان اسطوره ای است که بر انسان کامل <زن>مقدر شده است . انگار ،زن –

 

ماه در مرگ اسطوره ای خود جامه ای به بلندای شب پو شیده است و بر کالبد برهنه ی خود می نگرد ،به

 

پای برهنه که نشانه ی راه است و برهنه همچو آینه ای به زن می گوید رسیده ایم دیگر کافی است ،که رنج

 

راه را در پا ها ی برهنه می توان دید .

 

 

هر کودک مرده دور خود پیچیده است

 

ماری سپید

 

بر لب تُنگ کوچکی از شیر

 

که اکنون خالی است .

 

 

"کلئو پاترای شیکسپیر را در این تصویر می بینیم که با انداختن دو مار زهر آگین بر سینه ی خود ،خود

 

کشی می کند و مرگ را تکامل زندگی می داند " در این تصویر کو دکان جای مار را می گیرند زن نگران

 

آینده ی کو دکان است ،کودکانی که اندیشیدن به آینده ی آنان برای زن تلخ تر از زهر است در حالی که

 

شیرین ترین باز ماندگان او هستند اما در اینجا دو کودک ؛ مرده تصویر می شوند گویا میل اهریمنی

 

خود کشی همچو ما رانی مجسم می شود که کودکان را گزیده اند و هم با مکیدن سینه های مادر به

 

زندگی او پا یان داده اند .تُنگ های کوچک هم ،سینه های خالی مادر هستند .پس از مرگ و در نگاهی

 

دیگر دو کودک؛لب بر تُنگ های خالی تصویرمی شوند کودکانی که مثل مار های سینه ی کلئو پا ترا

 

باعث تکامل زندگی زن می شوند .

 

 

زن آن دو را به درون خود کشیده

 

همان گونه که گلبرگ ها در سیاهی شب بسته

 

می شوند

 

هنگامی که باغ تیره می شود

 

و عطر از گلوی ژرف و زیبای گل شب بو جاری می شود

 

 

زن همچوگل شب تصویر می شود در شبی که ممکن است شب هستی باشد یا شب زندگی زن .دلواپسی

 

برای بچه ها حتی در لحظه ی مرگ هم مشهود است . گلبرگ ها باید در این شب نمادین بسته شوند

 

اما گل-زن کو دکان را به درون خود می کشد :تصویری از کالبد مچاله ی زن که همچو گلی کو دکا ن

 

را به درون خود کشیده است . عطر از گلوی گل شب بو یا خود زن جاری می شود . این عطر همان

 

عطر جاودانگی پس از مرگ است که تا دور ها می پراکند.

 

 

ماه هیچ چیز برای غمگین شدن ندارد

 

از سر پوش استخوانی خود خیره نگاه می کند

 

به این چیز ها عادت کرده است .

 

و سیاهی هایش پُر سرو صدا دامن کشان می گذرند .

 

 

دیگر شاعر و الهه ی شعر یکی شده اند ماه کامل یا اسطوره- ماه با زن یکی می شود .سر پوش استخوانی

 

نشان از ماه کامل می دهد انگار زنی که کامل شد،به کالبد خود خیره شده است اما اسطوره – ماه که به

 

گفته ی رابرت گریوز به صورت ماه نو (تولد)،ماه نا تمام (عشق)و ماه تمام(مرگ) تجلی پیدا می کند ،چیزی

 

برای غمگین شدن ندارد چون صید شیفتگان کار اوست و عادت همیشه ی او .این است که سر خوش از این

 

شکار دامن کشان می گذرد .