دو سه چیزی که از من می‌دانم
دو سه چیزی که از من می‌دانم
خانه‌ی من | بایگانی من | حال و احوال با من


بایسته‌تر آن‌ست که شعرها، یادداشت‌ها و محتوای «دو سه چیزی که از من می‌دانم» را بی‌ذکر مأخذ در جایی دیگر بازنشر نکنید.    
در تعقیب من


Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
از دیروزهای من
هم‌سایه‌های من
من در جاهای دیگر
پشتيباني

قالب اين وبلاگ با استفاده از قالبساز آنلاين طراحي شده است.

Powered by
Blogfa.com
Online Template Builder
بارتلبی و شرکا | انریکه بیلا-ماتاس | وحید علیزاده رزازی

 

بعد از مدت‌ها که به اینجا سر می‌زنم، سالیان وبلاگ‌نویسی برایم مثل ماشین‌دودی می‌ماند که هنوز «لبِ خط‌ا»ش پابرجاست؛ رد دارد، خط دارد و ربط. و خب چه کنیم که فضای مجازی چنان طومار همه‌چیز را در هم پیچیده که خودمان هم نفهمیدیم چه بود و چه شد. راستش اینجا را باز نگه داشته‌ام آن‌هم به یک منظور: «بایگانی آثار». و خب خدا را چه دیدی؛ شاید یک روز تمام به‌اصطلاح «اکانت‌های سوشیال مدیا» از دسترس خارج شد و بایگانی نوشته‌جات و خطوط عمر به طرفه‌العینی نیست و ناپدید شد. شاید روزی دوباره به ماشین‌دودی‌ها برگشتیم و همین‌جا را هم غنیمت شمردیم: به وبلاگ‌هایی که هر چه نداشت، دست‌کم «حرمت» داشت. 

باری؛ ترجمۀ رمان «بارتلبی و شرکا» نوشتۀ انریکه بیلا-ماتاس همین امروز و به همت نشر بان منتشر شد. رمانی که عمیقاً دوستش دارم و تمام روزهای ترجمه‌اش برایم کیفوری بود و حیرت. امیدوارم ادای دِینی باشد به تمامی آنان‌که: «ترجیح می‌دهند که نه!»

 

بارتلبی و شرکا

و این هم یادداشت پشت جلد اثر:

بارتلبی و شرکا اولین کتابی است که از انریکه بیلا-ماتاس و با اجازۀ خودش به فارسی بازگردانده می‌شود. بیلا-ماتاس از همان بدو نوشتن، به‌قول خودش روی «ادبیات مخاطره» یا به‌عبارتی ادبیاتِ امتحان‌پس‌نداده شرط بست. «بارتلبی و شرکا» (۲۰۰۰) در واقع یکی از آن قمارهای غریب و تجربی او است با مفهوم «ژانر» که این پروژه را در «ناخوشی مُنتانو» (۲۰۰۲) و «دکتر پاسابِنتو» (۲۰۰۵) پی می‌گیرد و یک «سه‌گانۀ متا-ادبی» (Trilogía Meta-Literaria) با محوریت مسئلۀ «هویت» نویسنده و هنرمند به‌دست می‌دهد. وقتی بارتلبی و شرکا در اسپانیا به چاپ می‌رسد، میان منتقدین ولوله‌ای برپا می‌شود که آیا این اثر را رمان (Novela) بنامند، ضدّ-رمان (Anti-Novela) بنامند و یا مِتا-رمان (Meta-Novela). اما فارغ از اینکه ژانر این اثر را چه بنمامیم، بیلا-ماتاس در بارتلبی و شرکا سراغ «هزارتویی‌هایی از نَه» و «آدم-نَه‌ها»ی کمیاب و بدیعی رفته و آنها را چنان با واقعیت و خیال درهم‌آمیخته‌ که خوانندۀ راحت‌طلب معاصرش را با فضاهایی یکسر پارادوکسیکال مواجه‌ می‌کند و مفهوم رمان‌خواندن را دست‌کم برای چند ساعتی در تعلیق نگه می‌دارد. نویسندۀ گوشه‌نشینِ بارسلونایی شوخ‌طبعانه و هوشمندانه «مجمع‌الکواکبی» از مؤلفانی ساخته که به سندرم بارتلبی محرّرِ هرمان ملویل گرفتار آمده‌اند و در فراسوی نیک و بد قلم را زمین گذاشته و در صلاتِ‌ظهری آفتابی، پیش از آنکه متوسط‌الحال‌ها هوا را غبارآلود کنند، ترجیح داده‌اند تا در یک رمان، یک قصه، یک تک‌شعر، یک سطر و حتا یک کلمه زندگی کنند؛ در یک نَه!

 

 

 

بارتلبی و شرکا (پشت جلد)

 

بارتلبی و شرکا | انریکه بیلا-ماتاس | ترجمۀ وحید علیزاده رزازی | نشر بان | تهران | چاپ یکم | پاییز ۱۴۰۰

 

 

 

 


برچسب‌ها: بارتلبی و شرکا, انریکه بیلاماتاس, وحید علیزاده رزازی, نشر بان
[ ]
+
قیفِ حیرت - شعرِ وحید علیزاده رزازی - صدایِ ارژنگ آقاجری - دی‌ماه ۱۳۹۸   

 

 

و اما آنچه بر من در آبانِ نودوُهشت گذشت، چکه‌چکه و روزاروز در قیفی از کلمه ریخته شد و شد: «قیفِ حیرت». نوشتم، خط زدم، از سر نوشتم، ته‌اش را بستم، باز گذاشتم و رهایش کردم تا شد آنچه که اینک با صدای گرمِ نازنین‌رفیقم؛ «ارژنگ‌ آقاجری» می‌شنوید که زحمت ضبط و انتخاب موسیقی و تمام تنبلی‌های مرا به‌دوش کشید و امشب (۱۰ دی) کار را رساند و در Soundcloud منتشرش کرد.

 

 

قیفِ حیرت - شعرِ وحید علیزاده رزازی - صدای ارژنگ آقاجری

 

 


بعدالتحریر: جا دارد به دوست نادیده‌ام «کاوه میرحسینی» بابت آلبوم محشرش تبریک بگویم و قدردانی کنم از برای مزین‌کردن شعر من به موسیقی‌اش. آلبوم «رازآلودِ» او را می‌توانید از اینجا دانلود کنید.

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: قیفِ حیرت, شعرِ وحید علیزاده رزازی, صدای ارژنگ آقاجری, موسیقیِ کاوه میرحسینی
[ ]
+
عشاق - شعری از اُلیبِریو خیرُندو به ترجمۀ وحید علیزاده رزازی

 

 

«اُکتابیو خوسه اُلیبِریو خیرُندو» ملقب به «اُلیبِریو خیرُندو» (۱۸۹۱ - ۱۹۶۷) شاعر دوران‌ساز آرژانتینی است که انقلابی زیبا‌شناختی در کشورش به‌پا کرد و ماحصلش آوانگاردیسم ادبی-هنری دهۀ ۲۰ آرژانتین شد. او چهرۀ مرکزی تجدید حیات ادبی کشورش در دهه‌های بیست و سی بود و به‌همراه «خورخه لوئیس بورخس» و «رائول گُنثالث تونیوُن» از جوانان پیشروِ شعر آرژانتین به‌شمار می‌آمد.


در ادامه ترجمۀ شعری از «خیرُندو» را به رفیقِ راهِ دورم «امید شمس» تقدیم می‌کنم:

 

 

Octavio José Oliverio Girondo

 

 

«مترسک‌ها: ۱۲ - عشاق»

 

نگاه می‌کنند یکدگر را، احساس می‌کنند و می‌طلبند یکدگر را


نوازش می‌کنند یکدگر را، می‌بوسند و برهنه می‌کنند یکدگر را


تنفس می‌کنند یکدگر را، دراز می‌کشند و می‌بویند یکدگر را


فرو می‌شوند در هم، می‌مکند آنِ دیگری را و دگرگونه می‌کنند یکدگر را


به خواب می‌روند، بیدار می‌شوند و نورانی می‌کنند یکدگر را


چشم‌ودلشان می‌دود از برای یکدگر، می‌لمسند هم را و هوش می‌ربایند از سر یکدگر


در بحر هم فرومی‌شوند، عشق می‌دهند یکدگر را و سرازیر می‌شود آب از لب‌ولوچه‌شان


گم می‌کنند دست‌وپای خود را، بغل‌خوابی می‌کنند و از هم فرومی‌پاشند


سست‌وبی‌حال می‌شوند، تحلیل می‌روند و باز از سر می‌گیرند


شل می‌کنند، می‌پیچند لالوی هم و می‌لولند در یکدگر


پیچ‌وتاب می‌خورند، کش می‌دهند به تن‌هاشان و گُر می‌گیرند از حَشَر


می‌فشارند گلوی یکدگر را، می‌کشند رُسِ هم را و درمی‌غلتند به‌لرزه


جویای حسِ یکدگر می‌شوند، می‌آمیزند با هم و از هوش می‌روند


دلزده پس می‌زنند یکدگر را، از کوره به‌در می‌شوند و زیادی خود را چیزی می‌پندارند


حمله‌ور می‌شوند به هم، گره می‌خورند در هم و تارومار می‌کنند یکدگر را


کز می‌کنند، مبتلای هم می‌شوند و می‌افتند از ریخت


می‌خَلَند در یکدگر، لانه می‌کنند در هم و به صُلابه می‌کشند یکدگر را


در آغوش می‌گیرند یکدگر را، می‌پیوندند به هم و به فنا می‌روند


از هوش می‌روند، از نو به زندگی برگشت می‌زنند و می‌درخشند


خیره می‌شوند در نی‌نی چشمان یکدگر، تندتر می‌کنند آتش هم را و عقل از کف می‌دهند


ذوب می‌شوند در یکدگر، جوش می‌خورند به هم و زغال می‌شوند


می‌درند یکدگر را، به دندان می‌گیرند گوشت تن هم را و می‌کُشند یکدگر را


دگربار زنده می‌شوند، برمی‌آیند به کندوکوی یکدگر و به روی هم می‌آورند همه‌چیز را


می‌پرهیزند از هم و یکدگر را از سر باز می‌کنند و وا می‌نهند همه‌چیز را.

 

 

 


برچسب‌ها: اُلیبِریو خیرُندو, شعر آرژانتین, وحید علیزاده رزازی, عشاق
[ ]
+
«نمی‌دانم» شعری از «آلِخاندرو خودُرُوسکی»

 

شعری از «آلِخاندرو خودُرُوسکی» را ترجمه کردم برای رفیقی که گفته بود «شعر بی‌پایان»اش را زندگی کرده. باشد که بپسندد.

 

 

| نمی‌دانم |

 

نمی‌دانم چه حاصل می‌شودم، لیک نیک می‌دانم چه‌سان سپاس گویم از برای چه‌هایی که داده‌اند مرا.
نمی‌دانم پی چه‌ام، لیک نیک می‌دانم آنچه می‌جویم، می‌جوید مرا.
نمی‌دانم کجایم، لیک نیک می‌دانم اینجا حدودی ندارد.
نمی‌دانم کجایم، لیک نیک می‌دانم در خودمم.
نمی‌دانم از کجا می‌آیم، لیک نیک می‌دانم هماره همین‌جا بوده‌ام.
نمی‌دانم دنیا چیست، لیک نیک می‌دانم از آنِ من‌ست.
نمی‌دانم کجا می‌روم، لیک نیک می‌دانم چه‌کس همراهی‌ام می‌کند.
نمی‌دانم چقدر می‌ارزم، لیک نیک می‌دانم خود را قیاس نمی‌کنم.
نمی‌دانم که هستم، لیک نیک می‌دانم آنچه هستم بیش از من‌ست.
نمی‌دانم عشق چیست، لیک نیک می‌دانم حضورت کوک می‌کند کِیفِ زندگی‌ام را.

 

Alejandro Jodorowsky

 


نمی‌دانم چطور جلوِ مشت‌ها را بگیرم، لیک نیک می‌دانم چه‌سان تحملشان کنم.
نمی‌توانم حاشا کنم خشونت را، لیک می‌توانم تن ندهم بیداد و ستم را.
نمی‌توانم تغییر دهم دنیا را، لیک می‌توانم زیروزبر کنم خود را.
نمی‌دانم چه می‌کنم، لیک نیک می‌دانم آنچه می‌کنم چه می‌کند با من.
نمی‌دانم خدا چیست، لیک نیک می‌دانم خدا می‌داند آنچه که من هستم.

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیح نسبتاً ناضرور: به‌شخصه معتقدم خودُرُوسکیِ فیلم‌ساز بسیار درست‌تر از خودُرُوسکیِ شاعر است، منتها محض نمونه و ادای احترام به رفیق، یکی از شعرهایش را برگرداندم تا شاید قیاسی به‌دست دهد میان فیلم‌ها و شعرهایش.

 

 

 

 


برچسب‌ها: آلِخاندرو خودُرُوسکی, شعر, ترجمۀ وحید علیزاده رزازی
[ ]
+
کابوی تحمل‌ناپذیر/ روبرتو بولانیو / ترجمه‌ی وحید علیزاده رزازی

 

 

 

منتشر شد:

| کابوی تحمل‌ناپذیر | روبرتو بولانیو | (ترجمه از متن اسپانیایی) وحید علیزاده رزازی | نشر بیدگل | چاپ اوّل | تهران | اردیبهشت ۱۳۹۸.

 

۱. اینک روبرتو بولانیوی شیلیایی برای خواننده‌ی فارسی‌زبان نامی کمابیش آشناست. نویسنده‌ای که در پنجاه‌سالگی، چشم‌به‌راه کبدی مُرد که بنا بود از راه برسد و جای کبدِ ازکارافتاده‌اش را بگیرد. او برآمده‌ی نسلی بود که فسیل‌های «رئالیسم جادویی»، او و رفقایش را ژیگولوهایی بس بی‌مایه می‌نامیدند. و روبرتو در زمان حیاتش، تا توانست آب در خوابگه این غول-مورچگان سلبریتی ریخت و همه‌سر با نوع زیست و قلمش، قسمی زیبایی‌شناسیِ زشتی از آمریکای لاتین را روبه‌روی زیبایی‌شناسی کاذب و بزک‌‌ودوزک‌شده‌ی پیرمردهای هم‌قاره‌ای‌اش گذاشت. بولانیو خود را بیشتر شاعر می‌دانست تا نویسنده. در جایی می‌گوید: «شعر تنها هنری است که می‌تواند به بی‌مرزی برسد، جایی‌که تو از «حد» می‌گذری و مرزها را درهم می‌شکنی، بی‌آنکه گم شوی... بله؛ شعر جسورتر از هر ساحت ادبی دیگری است.» وقتی رمان‌نویسی را آغاز کرد، یگانه سودایش برجاگذاردن میراثی مکتوب بود که بعد از مرگش معاش همسر و دو فرزندش را تأمین کند. منتها میراثش آن‌چنان سترگ و غیرمنتظره از آب درآمد که ۲۶۶۶بار از فرتوتان جادوزده جلوتر زد.

 

کابوی تحمل‌ناپذیر - روبرتو بولانیو - وحید علیزاده رزازی

 

۲. کابوی تحمل‌ناپذیر مجموعه‌ای از پنج‌ داستان و دو خطابه است که بولانیو در واپسین‌روزهای عمر تحویل ناشرش داد و امیدوار بود تا بعد از پیوند کبد و مرخص‌شدن از بیمارستان درباره‌ی چندوچون، فرم و چاپ-نشر کتاب همفکری کنند، ولیکن عمرش قد نداد و خورخه اِرّالده -مدیر انتشارات آناگراما و رفیق شفیق بولانیو- تصمیم گرفت آنها را در قالب یک مجلد منتشر کند. اثری که قابلیت گزنده، موزون و شرافتمدانه‌ی داستان کوتاه را پیش چشم می‌نهد: مجموعه‌ای که در آن نیاز به پی‌افکندن جهانی برساخته می‌شود که درش کلمه پیمانه‌ شده و از معبر کلمه است که جهان مزبور تصدیق می‌شود، جهانی آکنده از گیرایی و شوخ‌طبعی‌ای استثنایی که کاری می‌کند از لبخند به خنده و وانگهی به قهقهه میل کنید. کتاب بی‌پیرایه و سرراست است و درعین‌حال ما را به کندوکاو در اثر نویسنده‌ای ترغیب‌ می‌کند که به‌همان سادگی و سرراستی می‌نویسد؛ به سادگی سرکشیدن لیوانی آب یا تماشای یک فیلم.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای تهیه‌ی «کابوی تحمل‌ناپذیر» در ایام نمایشگاه کتاب می‌توانید به غرفه‌ی نشر بیدگل واقع در شبستان، راهروی ۲۶، غرفه‌ی ۲۹ مراجعه کنید و یا به کتابفروشی نشر بیدگل در خیابان انقلاب سری بزنید.

 

 

 


برچسب‌ها: کابوی تحمل‌ناپذیر, روبرتو بولانیو, وحید علیزاده رزازی, نشر بیدگل
[ ]
+
پسری که اسب آتیلا را ربود

 

 

منتشر شد:


پسری که اسب آتیلا را ربود/ ایبان رِپیلا/ ترجمه (از اسپانیایی) مریم اسماعیل‌پور و وحید علیزاده رزازی/ انتشارات نگاه/ ۱۳۹۶.

 

پسری که اسب آتیلا را ربود/ ایبان رپیلا/ ترجمه‌ی مریم اسماعیل‌پور - وحید علیزاده رزازی

 

«پسری که اسب آتیلا را ربود» دومین رمان نویسنده‌ی جوان اسپانیایی، ایبان رپیلا است. او متولد و ساکن شهر بیلبائو است و از نسل نوین و آوانگارد قصه‌نویسان این کشور به‌شمار می‌رود. این رمان که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده، در مدت‌زمان کوتاهی توانست توجه منتقدان ادبی اسپانیا و آمریکای لاتین را به‌خود جلب کند و نقدهای پرشماری بر آن نوشته شده که قاطبه‌ی آن‌ها خبر از تولد نویسنده‌ای خلاق و کاربلد می‌دهند. 
«پسری که اسب آتیلا را ربود» حکایتی است در باب شقاوت بشر. قصه‌ی دو برادر به نام‌های «کوچک» و «بزرگ» که در چاه ویلی گرفتار آمده‌اند و از هر آن‌چه دوروبرشان هست تغذیه می‌کنند تا در کشاکش برای بقاء با جنون بجنگند و تسلیم تاریکی نشوند. 
این کتاب تأملی ‌است در باب تأثیراتی که خفقان و فقدان آزادی بر انسان می‌گذارد. آینه‌ای ا‌ست از سبعیت آدمیزاده‌ای که هفت‌روز هفته در اخبار و مطبوعات با آن مواجه‌ایم. بنی‌بشری که به‌دست نوعِ خود به یک حیوان تقلیل یافته است. این رمان کوتاه، آن‌‌سان که خودِ نویسنده خاطرنشان می‌کند، فراخوانی‌ست به‌منظور یک سرپیچی مدنی و تعهدی انقلابی تا اسپانیایی‌ها را بر ‌آن دارد تا عنان وضعیت و زبان را خود به‌دست گیرند. 
شاید بتوان ماهیت اصلی این اثر را در گفته‌ای از کامو -که تأثیر آشکاری بر رپیلا داشته- خلاصه کرد: «بشر چیست؟… آن نیرویی که هماره و سرآخر مستبدان و خدایگان را از پای درمی‌آورد.»

در پشت جلد کتاب می‌خوانیم:

«... برای آدم‌هایی که شیفته‌ی شورشند و از بی‌تفاوتی در برابر هشدارهای روح نقادشان عاجز، اسارت طولانی‌مدت کارگر نمی‌افتد: شورشگر را چندین سال در قفسی محبوس کن؛ یا از آن می‌گریزد یا با زبردستی تمام و یا با کمک خرت‌وپرت‌های دم دستش خودش را می‌کشد و یا وقتِ گذشتن از میله‌های آهنین بر اثر تکه‌پاره‌شدنِ بدنش می‌میرد. مشکل اصلی اما طبیعت زایای این عصیانگران است؛ طبیعتی که در بطن آگاهی بشر جا خوش کرده: یکیشان که می‌میرد، دو تای دیگر جای خالی‌اش را پر می‌کنند... تصور کن بتوانم کلید همه‌ی سلول‌ها را بسازم. تصور کن سالیان سال در انتظار بمانیم، سالیان متمادی و سپس آن‌گاه که جهان به پنهان‌کردن این آدم‌ها پشت میله‌ها خو کرده، آن‌گاه که سنت و راحت‌طلبی به تمامی محذوفین، تمامی ستمدیدگان، تمامی محبوسین حقنه شده و آنان را بدل کرده به محصول یک نظام اجتماعی ذخیره‌سازی همگانی، به نسلی از حیوانات خانگی، به نژادی از مبلمان و مومیایی‌ها، آن‌زمان و فقط‌وفقط آن‌زمان آزادشان خواهیم کرد.»
دست‌آخر می‌گوید: «برادر جان؛ جهان از آنِ ما خواهد بود.»

 

 


برچسب‌ها: پسری که اسب آتیلا را ربود, ایبان رپیلا, مریم اسماعیل‌پور, وحید علیزاده رزازی
[ ]
+
طرح
 

من آمده بودم سرم را
نقشه‌ی راهِ سرهای بُریده‌ی بعدی کنم
شعری بنویسم
بعد شما
سرم را ببُرید 
بگذارید زیر سرتان
همین شما که قیامتی هستید برای خودتان.

 

خوابیده‌اید با شمای سه‌حرفی‌تان
شما
شمای همیشه خلخال‌به‌پا     چشم‌سیاه وُ مؤمن به شُکوه سیاهی.

 

چگونه بپرسم
چگونه عادت کنم چگونه 
شما را قیامتی‌ست چگونه
دل‌های بُرده را حلاجی کنم چگونه
عمرِ چشم به نگاه است ولی چگونه
طولِ زیبایی شما به قیامت اما چگونه.

 

من سرزمینِ پستان‌هایِ شعرهایِ کشدار و نوک‌تیز را گرفته بودم زیرِ بغلم، نقشه‌ی راهی نداشتم جز راستِ شکمم، گرفته بودم، می‌رفتم به زردآب‌هایِ قیامت، پرهلهله می‌رفتم، کسی نبود انگشت سبابه‌اش را بکند تهِ حلقم، من آمده بودم بالا، بالا بیاورم، وقتی که بالایی، از آن بالا، پستان‌های چروکیده هم نوکشان بالا می‌زند، بالا، بالا، من عاشق همین بلندبالاهای چروکیده‌ای هستم که بالایی‌ها می‌گویند زردآب را هِی قی، قی می‌کنند روی صورت حاضرینِ نسبتن والا.

 

قیامت که بشود 
تو شکایت کجا بَری؟
ها کن! 
تو به گرمای قیامت «ها» کن!
من تمام عمر بالا می‌رفتم از گرمایِ «ها»
های شما و های چند تنْ قیامت دیگر
و عبارت می‌شدم از گلوله‌های آب‌خورده‌ای که به‌کار سوراخ‌های قیامت شما هم نمی‌آمد.

 

خونی پاشیده بود بر دیوار
دیوار بالا نداشت
هر چه بود فرصت ریزش بود وُ کمال کوتاهی
قرار ما خونمالی شده بود
من کتفم را گذاشته بودم وسط 
مبادا دستِ بُریده کم بیاوریم
بعد دیگر قرار از برمان رفته بود بالا
نشسته بود کنار عبارتی از اول پاییز:
«مستِ مستم ساقیا، دستم بگیر!»

 

                                                           «شهریور ۹۶ - تهران»

 

 


برچسب‌ها: طرح, شعر, وحید علیزاده رزازی
[ ]
+
شعر تازه


تمام زیبایی مرگ را
هر چه درنگ را
و نیمی از صورت بی‌رنگ را
در قوطی عمر
در شکاف ران‌های تو میان شبی مقدس خوابانده‌ام.

من از نوشتن مرگ مقصودی ندارم
که از دیرباز برهنه بوده‌ام در کفن حقایق
مخلوطی از بازتاب مردمانی هستم
که همیشه گودال‌ها را در من جا می‌گذارند.

و چه کنم
چیزهایی هست که در پیشانی‌ام خمیازه می‌کشد:
لزج هم‌چون شیره‌ی مرگ
و کمی کافور
که تا به خانه بیاید
از دهان می‌افتد روی مقصودم از مرگ‌های پررنگی
که وطنم نمی‌پذیرد مردگان بی‌مقصد را
خمیازه‌ی عابری معلق را
و‌ دوستانم را
که از قافله‌ی چاله‌های پرناکردنی برمی‌گشتند.

 

                                              «شهریورماه ۱۳۹۶ - تهران»

 


برچسب‌ها: شعر, وحید علیزاده رزازی, Vahid Alizadeh Razzazi
[ ]
+
خستگی، بو وَ التماس

 

 

مرا به سیاق همان شصت‌سال پیش
به سیاق همان دلمردگی‌هایِ فریب      بفریب!

یک درام خانوادگی - میهنی‌ام کن
مرا و تاریخی ‌را که دمار از شصت‌سال پیش هم درآورده 
بباور
و کاری کن که حتا در نسل‌های بعدی هم بشود
ملت را سینه‌به‌سینه دستمالی کرد.

مرا به سیاق همان شصت‌سال پیش
به سیاق همان از رواج‌افتادگان از مُد بیانداز وُ برگرد 
درخششم را بگذار به حساب رفیقِ بد
وقتی هوس وول می‌خورد توی ژست‌های عورت‌نما
دیگر لازم نیست تو را در خواب‌هایم ببینم.


Drawing by Antonin Artaud

 

من نه قابلِ محاکمه‌ام 
نه سزاوارِ گذشت
عشقی داشتم به سیاق مألوف در شصت‌سال پیش 
که سوراخی باز شده بود در سطح زندگی
و در یک دم بسته شد. 
آنی وُ بس تحسین وُ پس ترخیص وُ پس ترحیم وُ های‌هایِ کُندِ شصت‌سالگان دُورِ یک سوراخ نمناک:
آری! این‌ها قدیمی‌ست و کهنگی      تخیل را رفوزه می‌کند.

کودک جالبی بودم از شصت‌سال پیش 
پس پیر نخواهم شد تا شصت‌سال بعد 
نویدی دروغین است این:
نویدی از برای بقا
و اندکی خشنودی از سرِ خستگی، بو وَ التماس 
که هر سه به یک میزان جاودانه‌اند.

 

 

«تیرماه ۱۳۹۶ - تهران»

 

 

 


برچسب‌ها: خستگی, بو وَ التماس, شعر, وحید علیزاده رزازی
[ ]
+
شعر تازه
 

 

مرا میان همین گودی‌ها
گودی‌هایی که محصولِ مشترکِ عبرت‌اند      بیارامم.

 

شمایل من
گواه چیزی نیست
دیریست به شمایل‌های خودم هم تمایل ندارم
تمایل من دستی‌ست که بر شانه‌ام می‌زند
دستی از ساعد بریده
دستی مساعد
که تا گورِ مشترک
مدام متمایلم می‌کند.

مرا ببخش اگر شعرهایم را
جمع‌بندی نمی‌کنم
من مغضوبِ تجمعِ استعاره‌ها هستم
و دیریست مخاطبم را «شما» خطاب نمی‌کنم.

عمر من گواه چیزی نیست
الّا شهادت به مردگان بی‌کفن و دفن
به رفیقان و رفیقه‌هایی که
در اقصی نقاط تنم
دارند به من نگاه می‌کنند:
منکران بلوغ زودرس مرگ.

این سطرها
گواه شعریت شعرهای من نیست
مرا میان همین نا-گواهی‌ها
میان همین ناگواری‌ها      بغلتانم      بخندانم.

 

«تیرماه ۱۳۹۶ - تهران»

 

 


برچسب‌ها: شعر, وحید علیزاده رزازی
[ ]
+
شعری از کریستینا لوگْن
 


اول لگدی به شکمم زد
بعد مته را آورد 
بعد چاقوی ضامن‌دار را آورد
بعد لگن ظرفشویی را آورد
بعد چرخ‌گوشت را آورد
بعدش گفت 
او عمرش را وقف درک بالا و پایین کشاورزی کرده
بعد دست‌هایم را گرفت
بعد هر دو را میخکوب کرد به میله‌های تخت
بعد پاهایم را گرفت
و بوسید
او زگیل پاهایم را بوسید
بعدش گفت بعضی‌ها
با کف پاهای حساس‌شان آمرزیده می‌شوند
بعد گفت خودش یکی از آن‌ها نبوده
بعد علف‌چین را آورد
بعد من دیگر فریاد نکشیدم
و گذاشتم خون بریزد
خلاصه فقط گذاشتم خونم بریزد
و فقط ریخت و ریخت
از من.

 

کریستینا لوگْن
محو شدم
گم شدم 
دور شدم 
دیدنم وحشتناک شد
یکسره بی‌تفاوت شدم
من یکسره بی‌تفاوت شدم به هر چه مسخره
تمامِ وقت.
من مُردم
خلاصه فقط مُردم
بی‌آن‌که مشاور خانواده را ملاقات کنم.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 زیر پل‌های فراموشی، کریستینا لوگْن، دفتر «لحظه‌ی سگی»، ترجمه‌ی رباب محب - وحید علیزاده رزازی، نشر گل‌آذین، ۱۳۹۲.

 

 

 


برچسب‌ها: زیر پل‌های فراموشی, کریستینا لوگْن, رباب محب, وحید علیزاده رزازی
[ ]
+
گودزیلا در مکزیک/ شعری از روبرتو بولانیو

 

«گودزیلا در مکزیک»

شعری از روبرتو بولانیو

ترجمه­‌ی وحید علیزاده رزازی

 

 

مراقب باش پسرم؛ مراقبِ این: بمب­‌ها فروریختند از فراز مکزیکوسیتی

با این‌­همه شست هیچ­‌کس خبردار نشد.

هوا بر دوش کشید و برد زهر هلاهل را از خلالِ خیابان‌­ها و پنجره­‌های گشوده.

آن­‌گاه که دریافتم بناست بمیریم تو داشتی غذایت را تمام می­‌کردی

و سرت گرم تماشای کارتون بود

و من در اتاق بغل مشغول خواندن.

با منتهایِ منگی و دل­‌آشوبه خزیدم تا اتاق نشیمن

و تو را دیدم که نقش بر زمین شده‌ای.

یکدیگر را در آغوش کشیدیم.

پرسیدی: «چه بر سرمان آمده؟» و من نگفتم که ما

در نقشه‌­ی مرگ افتاده‌ایم

در عوض گفتم دوباره کنار هم، سفر خواهیم کرد

و دیگر واهمه‌­ای در تو نباید باشد.

وقت رفتن، مرگ حتی چشمانمان را نبست.

 

روبرتو بولانیو

 

یک هفته بعد، شاید هم یک‌سال بعد پرسیدی:

«ما چه هستیم؟ مورچگان، زنبورکان، ارقامِ مغلوط افتاده در سوپِ فاسدِ بزرگِ بخت؟»

ما انسانیم پسرم؛ بیش­‌وکم پرندگانیم:

قهرمانانی همگانی و اسرار.

 

 

­  

 


برچسب‌ها: روبرتو بولانیو, وحید علیزاده رزازی, گودزیلا در مکزیک, شعر معاصر شیلی
[ ]
+
یک رمانک لمپن

 

"یـک رمـانـک لـمـپـن" مـنـتـشـر شـد!

یک رمانک لمپن / روبرتو بولانیو، ترجمه (از اسپانیایی) مریم اسماعیل‌پور و وحید علیزاده رزازی / ۹۶ صفحه جیبی، ۸۰۰۰ تومان / نشر ماهی

 

 

یک رمانک لمپن - روبرتو بولانیو - ترجمه‌ی مریم اسماعیل‌پور/ و حید علیزاده رزازی

 

یک رمانک لمپن آخرین رمان روبرتو بولانیو است که در زمان حیاتش منتشر شد، داستان عجیب و رازآلود خواهر و برادری که مرگ پدر و مادرشان زندگی آن‌ها را زیر و زبر می‌کند.

 

خرید از غرفه نشر ماهی در نمایشگاه کتاب 
سالن A1، راهرو ۱، غرفه  ۱۴

 

 

 


برچسب‌ها: یک رمانک لمپن, روبرتو بولانیو, مریم اسماعیل‌پور, وحید علیزاده رزازی
[ ]
+
شعر بی‌نام

 

 

 

شعر وحید علیزاده رزازی

 

 

 

«بیست‌وُنه‌ آبانِ هزاروُسیصدوُنودوُپنج»

«تهران»

 

 

 

 


[ ]
+
موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند

 

 

 

موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند!

 

 

 

«ممد موشه» نه گذاشت و نه برداشت و زرتی گفت: «اینم شد مرگ؟» امان نداد بگوییم: بابا دست بردار از اون زخم لامصب! «عباس شورتی» تا آمد مثل همیشه بگوید «پس من چی؟»؛ ممد موشه دستش را از رو زخم کاریش کشید: خیس خیس، عینهو قرمزِ متالیکی که تُو گلوگاه یک موش فاضلاب خیسانده باشی. رو کرد به عباس شورتی و گفت: «تو همه‌اش پی سهم خودت بودی؛ پی شورتِ خودت بودی که مبادا یکی یکهو بکشش پایین و پسوندت ور بیوفته.» عباس عادت داشت سیگاری‌هاش رو به کِش شورتش بند کند و تُو خماری، خیلی دنبالش نگردد. تا دستش رو می‌کرد تُو شورتش تخمش را بخاراند، یک نخ سیگاری هم می‌کشید بیرون که یعنی بیلاخ!

ممد که حالا هی یکریز می‌خواند: این که اسمش زندگی نیست/ جون به لب‌ها می‌رسونه!» یکهو یادش رفت به وقت‌هایی که می‌رفتیم امامزاده طاهر، سرِ خاکِ «عمو صامت». درِ گوشم با خس‌خس گفت: یادته اون دختره رو! همون که هی می‌گفت من مصوتِ عمو صامت بودم!» گفتم آره، یادمه. در آمد که: «یادته هی ما عرق می‌خوردیم و می‌گفتیم؛ آخه مصوت رو از کجات درآوردی دختر جون؟!» - حنجره! مصوت مدام می‌گفت: «حنجره!» موبه‌مو یادم بود چیزهایی که ممد می‌گفت. وقتی مصوت، هی از حنجره‌ داد سخن می‌داد، ممد گیج‌تر می‌شد و بعد که حسابی کله‌اش داغ و اعصابش گه‌مرغی شده بود، گفت: «پیش خودت خیال کردی مصوتی خانم جان؛ تو مشوشی بابا! حالیت نیست.» بعد همان‌طور که با زخمش ور می‌رفت، گفت: «یادته! یادته دختره ما رو برد سر قبر عمو صامت و شروع کرد به مصوت‌بازی!... ما هم که هاج‌وواج مونده بودیم مصوت‌بازی دیگه چه کوفتیه!... دختره‌ی مشوش! یادته! نشست سر قبر عمو با ماتیکش عکس یه گلو کشید رو سنگ عمو. یه گلویِ درست و حسابی. از اون گلوهایی که جون می‌دن برای این‌که جون صاحبش رو به لبهاش برسونه...» پسِ گردنِ مصوت جای چندتا تیغ بود. با فاصله. کم‌رنگ. پررنگ. شیرینْ سی‌وپنج‌سالی داشت. این‌را بعدن عباس شورتی که فوق تخصص تشخیص سنِ زن‌ها را داشت، گفته بود. موهاش را هم از ته زده بود و اندک قطره‌های عرق که انگاری واپسین اشک‌های موهای از دست‌رفته‌اش باشد، می‌سرید لای کتفاش. تا دولا شد، عباس شورتیِ ناکس چشم انداخت به پروپاچه‌اش. «...تو زدی پس کله‌اش که عنتر؛ شورت رو سفت بچسب.» بعد مصوت، دمرو ولو شد رو سنگ عمو و گلوش رو گذاشت رو گلوی نقاشی. مماسِ هم. البته نه آن‌قدرها مماس. چون بر اساس قوانین طبیعی و این‌دست چیزها که مصوت بعدها برایمان، یکی‌یکی از سیر تا پیازشان را گفته بود، گلوی مسطح تحت هیچ شرایطی با گلوی حنجره‌دار مماس نمی‌شود.

 

موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند

 

اواسط اسفند بود. سرما کم‌کم نشست کرده بود و آن سوزِ پاییز و اوایل زمستان را نداشت. ما با فاصله کنار دو گلو ایستاده بودیم. مصوت کماکان دراز کشیده بود روی سنگ قبر و سرش به مصوت‌بازیش گرم بود. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت و پنداری امامزاده هم کلافه شده بود از میزبانی این‌همه گنگی، این‌همه صامت و مصوت، این‌همه گلوی صافِ زنانه، مردانه، بچگانه... ممد موشه معتقد بود: «امامزاده‌ها هم زمانی آدم‌زاده بودند لابد... عجب صبری خدا دارد!» عباس شورتی زد زیر خنده. رو کرد به ممد و گفت: «اگه آدم، آدم بود، موش نمی‌شد که! ما نیز مردمی هستیم؛ یکیش همین ممد موشه!» ممد چیزی نگفت و زل زد به مصوت. گمانم مصوت هم حالا از دست ما سه تا عاصی شده بود. چون گاه‌گداری بی‌آن‌که مماسی گلو‌ها به‌هم بخورد، سرش را کج می‌کرد و به دست‌های تا مچ در شورت‌رفته‌ی عباس نگاهی می‌کرد و زبانش را دور لب‌ها می‌چرخاند و بعد خمیازه‌ای می‌کشید که می‌شد تا تهِ حنجره‌اش را دید. حنجره‌ای که نه به مصوت‌ها شبیه بود، نه به صامت‌ها، نه به موش‌ها و نه به امامزاده‌ها. حنجره‌ای که جان می‌داد از رویش نقاشی‌ای کشید و زد روی دیوار اتاق مردمانی که هستند، مردمانی که معتقدند هستند؛ حال چه فرق می‌کند: موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند!   

 

 

 


برچسب‌ها: موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند, وحید علیزاده رزازی, داستان کوتاه
[ ]
+
هفتادوچهارسالگی علی باباچاهی و باز این قیافه‌، مشکوک می‌شود

 


یحتمل این آخرین‌باری‌ست که این فیلم از بی‌بی‌سی‌ فارسی پخش می‌شود. هفتاد‌وچهارسالگی علی باباچاهی است و‌ من از این‌که تولدش را ظرف یک‌سال، دوبار پیاپی این‌گونه تبریک می‌گویم، حس مبهمی دارم. ناگفتنی که به خودش نیز گفتم: نگفتی‌ست.


باری؛ این پخش نهایی هم نه به انتخاب و شهوت دیده‌شدن از سوی من، که به لطف و حُسن نظرِ حسن صلح‌جوی عزیز و همکارانش است در آپارات، من‌بابِ کیفورکردن چندباره‌ی باباچاهی و یحتملِ به‌توان دو، این آخرین‌باری‌ست که این قیافه، مشکوک می‌شود. و من از تکرار ملول می‌شوم اما، چه کنم دیگران تکرارمان می‌کنند از سر لطف و شعر و شعور.

 
پیشاپیش تولدت مبارک جناب باباچاهی که از شما چیزها آموخته‌ام؛ فی‌المثل تکراری‌نبودن را.

 

 

این قیافه‌ی مشکوک - زندگی و شعر علی باباچاهی - فیلمی از وحید علیزاده رزازی

 

 

 

 


برچسب‌ها: این قیافه‌ی مشکوک, علی باباچاهی, وحید علیزاده رزازی, بی‌بی‌سی فارسی
[ ]
+
Un viaje eterno
 

 

می‌گذرد این سیاهی
با مردمکانی که من دیده‌ام.

می‌پرد این پرنده‌ی ‌معذّب
پیچیده می‌پرد و می‌گذارد بگذرد
تابوت تمام آن‌چه من دیده‌ام
روی دست دلبرکانی که من دیده‌ام.

می‌پرد این پرنده‌ی معذّب
و زیر بال‌هایش را نوشین‌لبانی گرفته‌اند
که دست ندارند. 

 


برچسب‌ها: وحید علیزاده رزازی, شعر, español, viaje
[ ]
+
دیدار با ذبیح‌الله منصوری که سیاهِ کاندولیزا شد

 

*پیش‌درآمد:
 
یادی از ایّام!
شعر زیر برمی‌گردد به زمینه و زمانه‌ای که آن‌طورها می‌نوشتم؛ یعنی به‌طور زیر! برمی‌گردد به سال ۹۰. و امروز دستی به سر و رویش کشیدم تا به‌زور، به‌روزش کنم!
پس اگر حوصله کردید؛ یعنی خوانده‌اید، و جز این نیست حرجی بر شما:



 

 

«دیدار با ذبیح‌الله منصوری که سیاهِ کاندولیزا شد»


 (هر گونه تشابه اسمی وُ رسمی در این شعر، تعمُدن بی‌ربط است؛ جُـز ذبیح‌الله!)

 

وَ

 

{پیشکش به محمدرضا کاتب؛ برای وقت تقصیرش و اخیراً که چشم‌هایش آبی شده!}

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صدا      نِشَسته می‌میرد با تمامِ اصواتش 

«تمام» با «کنار» که می‌آید      می‌شود:

روزی که نه روزِ اسمِ اعظم‌ست      نه روزِ تأویل‌پذیریِ مُصوّت‌هایی که «مهستی گنجوی» 

                                                                          تُرکی‌شان کرده در چند سطر!

انفعالِ مُششع ِ یک جمع      یک جمعِ مُششعِ در انفعالِ پتو      زیرِ پتو

                                                                             وَ آن‌سوتر:

تو با صامت نشسته‌ای چرا؟ 

                                 وَ آن‌سوتَر تَر:

صامتْ با تو وَر می‌رود تا وَر بیاید پوست ِ ایرانی - اسلامی ساق‌هایت که

               سفید/ آبش کرده‌ای در حمّامِ عمومی       در خاک‌سفید!

صامت که غروب می‌شود هر بار

این شعر را با صدای بلند       بلند کُن در گوش ِ هجایِ نامِ تنهایی‌ات

تا خیس‌خیس ببلعد یک زئوسِ مُششع 

در ِ صورتی ِ سفیدت را:

سفید     صامت
صورتی    صامت

ذِبح ِ ذبیح‌الله ِ منصوری در متنِ منثوری      سفید

مرگ ِشاعرِ پُـرنام        سفید

بیانیه‌ی صُلح ِ ملل ِ مَلول      سفید

راست‌ها     خیلی‌خیلی سفید!

 


راست کردن در جادّه، سیاه/ کبود، کَردَنی‌ست / صلح، پس‌گردَنی‌ست / خون رفیق، داسی‌ست قرمز/ کبود / پوتین تاچر، زرشکِ پُفکی‌ست/ رنگِ موهای باب دیلن، بنفش ِ میکی‌موزی‌ست / کشور ِ من، هزارانی‌ست / روپوش ِ دخترم در مدرسه، سیاه ِ خداپسندی‌ست / پرچمِ آمریکا، شفتالویی‌ست / نوبل ِ ادبی، شاملویی‌ست / شاملو، شعـر ِ سپید ِ یخچالی‌ست / شعر ِ معاصر، ‌دمپایی‌ست / نزنی، نزدی / بزنند، زده‌اند، امّا باز دمپایی‌ست!


ذبیح‌الله منصوری
دست به دامن سریال کُره‌ای می‌بَرَم 

که مرگ ِ من وُ تویی که این شعر را می‌خوانی وُ به چپ‌ات هم هست     سفید باشد وَ

                                                                                         مِن‌اللهِ توفیق!
جومونگ گفت: «خـار-مـادرِ 한국어/조선말!»

حالا در میانه‌ی استعمال ِ اِل‌اِس‌دی چقدر جَفَنگ از جنگ به خوردِ استعمار

                                                                       بدهیم کاندولیزا؟!

کاندولیزا گفت:

نسبتِ رشدِ جمعیّت با حماقت ِ کاندومی‌زایش به‌من چه!

مین ِ مَن با اینِ من گفت:

آخر می‌نشیند سیاهی هزارانی

روی جفت‌شیش‌ ِ پستان‌های پرستاری‌ که در تَلَق‌ تولوق ِ کُریدورهای زایشگاهِ مهدیه

وَ «مهدیه‌ی وحشیِ تهرانی» (معشوقه‌ی سابق ِ ذبیح‌الله منصوری) می‌زاید به افق ِ شرجی ِ دامن‌اش

                                                                                    دوقلوهای افسانه‌ای ترجمانی!


حالا بازْ بازی از سر:

«حَیّ عَلَی الْجَماع»

افسر گفت!   

حرکت کن آقا!      به خدا افسر گفت:

سریع‌تر شناسنامه‌ات را به کمربندت حواله      اِزاله کُن حُکمِ تعلیق ِ هوای میانِ دو کتفت را

وَ به مُجَرّدِ این‌که بفهمیم عَذَبی

حتمنی سر وُ کارَت با:

«یا ایّهاالذینَ العذابُن العَلیمُن وَ رحیمِ‌مون تَرَحُمانی‌تَرون!»

وَ قطعن خدا بخشنده‌تر است از رجیم ِ رحیم!


«اِرتداد از داد عَرعَرتر است»

روی بَنری در فیلم‌های کمیاب ِ کمیایی خواندم

پس خَرخَرترَ هم لابُـد پیدا می‌شود در شتابیدن برای جفا!      پس بزایید در وفا!

پس من هم اُدیپم را می‌کُنم به بغل‌دستی‌ام حُقنه در آخرین هجا

در آخرین جایِ سوسپانس ِ حیاتِ مهدیه‌ام که از گیس‌اش استغاثه می‌چکد    بی‌حیا!

وَ من در «کنارُم بیایی» ِ ترانه‌هایی که درش اجماع دارم     چیز زیادی ندارم!


تیر همیشه آنی‌ داد می‌کِشد:    «بیا کنارُم!»

کنار زدیم!

با مرگِ کِناری

خوش بودیم که:      «عزیز بشینه کنارُم!»

مهستی گفت: «ای حافظ ِ شیرین‌دَهَن وُ ذهن‌پرست!      رباعی عینی کیلویی چند؟!»

من نگفتم:

از هر طرف که رفتم جز حسرتم     چَرَندم     چیزی نمی‌دهد کس      کُلن خیلی چَرَندم

دستی نمی‌کُند در

در چیز چون مَلَنگش

سختی مپیچد کآن‌جا چوب‌ها ندیده لیسی با یک هجای غصّه!


«نمی‌خواهم» هم به دردِ غصّه‌ی کسی نمی‌خورد این‌طور وقت‌ها    هجا!

آخرین نخواستنی همیشه می‌خواهد که بخواهی‌اش    خدا!

خُب هجا جون!     خودت بگو!

خونه‌ی زری کدوم وَره؟ / اون‌وقت پَری کدوم خَره؟! / وقتی زری نِشَسته / کاکُل به‌سر نشسته / دستِ غَماشُ بسته / حشمتْ کچل نشسته / مامانِ حسن نشسته / عشق ِ هجا نشسته / حنا به دلش که بسته / با فردوسی طاسی / باز می‌خونه بی‌حواسی:

«آخرین»     همیشه چیزی نیست جز صدایی که نخواسته می‌رود     می‌میرد با دو کام حبسی که نکشیده

                                                                                                          می‌میرد با دو ناکام:

                                                                                                                    کام وُ ناکام!


به خدای جگرسوخته قَسَم که من هم 

تا به‌حال افتخار این را نداشته‌ام که بِکِشَم

صندلی را از زیر پاهای اصوات ِ سرگردان ِ پدرسوخته‌ی آخرین خواستنی‌ام که البّته هنوز تمام‌قد:

                                                                                            طنابم!    طناب ِ نابم!

می‌تَـنَـم طنینِ یک صامت را روی گلوی یک مصوّت ِ بی‌گناهی که تو نباشی الاهی     وقتِ تماشا!

وقتِ تخم‌ریزی ِ دوری

وقت ِ بَر دار کردنِ نزدیکی

وقتِ ارجاع ِ یک متنْ به ملّت ِ مُتّحد در تبعید      به سوپور ساعت ۵ صبح      به جارویی که عادلانه تا

                                                                                              غیب فرو می‌رود در بَرَت!

پس ببوس!

خاک ِ هزارانی بوسیدنی‌ست!

که در آن‌سوی بیانیه‌ی شماره‌ی صفر ِ مَشْ اصغر 

همّت نبود!      مَمّد که بود باز همّت نبود!

اصغر که بود؟      همّت که بود؟

«اصغر ِ همّت» بود این «بابایی» که عین ِ جام‌ِ جهان‌بین ــــ نه!

کلاسِ سُفره‌آرایی رفته بود حتمن 

سفره‌آرایی      جهان‌آرایی وُ جهانِ جنگ‌آرایی:      عجب سطر آراینده‌ای!

 


امّا خُب غیبت همیشه درازش خوبه! / کُلُفت، باوقارش خوبه! / مهستی صدایش خوبه! /

مَهدی جمالش ـــــ  چیه؟!

                             حشمتْ کچل گفت!

 

بعد شعر ِ معاصر گفت:

«هجای ناز وُ دلبرون / قشنگ‌تَر از کاندولیزا / لَوَندتَر از مونالیزا»

بعدتر ذبیح‌الله گفت:     بچّه‌ها! وطنی ِ این شعر می‌شود این:

«چُنون که می‌روی هموار وُ هموار / حالا مَرو از کنارُم / به خدا دوسِت می‌دارُم / جونِ تو طاقت ندارُم!»

 

 

 

 

 

                                            « تهران - شهریور  ۱۳۹۰- ویرایش نهایی، آبان‌ ۱۳۹۵»

 

 

 


برچسب‌ها: ذبیح‌الله منصوری, وحید علیزاده رزازی, شعر
[ ]
+
تکانه‌ها وَ چندوُچون
 

 

بخوانید شعر تازه‌ای از من در مجله‌ی ادبی پیاده‌رو

 

 

 

«تکانه‌ها وَ چندوُچون»

 

 

خاصه وقت انحنای عمر

خاصه می‌بینی دود

می‌کند در تأنی چشمان‌ات

ابرها همه می‌فهمند خیسی تابوت‌ات را

و مشفقانه چکه‌هایت را برمی‌داری

می‌گیری به‌نیش

می‌بینی در گردش عشق‌سانی‌ات:

                                         وفاخوارانه وُ مصلحت‌ساز      طاووس شده‌ای!

 

سراب‌کاری وُ سازگاری

تو به‌کاری وُ پَرت

تا بودی از قافله‌ی تاب‌آوران بودی وُ بعد

ریزش عمر در قلمه‌هایت با آن‌که تا بود     فرّ جفا بود

در مُرده‌سالی‌ِ این‌سال

تکرارِ حیرت از مکنده‌گی دوست

و کشفِ عبارتی‌ از سِحرِ سال‌های پرت

ایشانِ پرت

جمعانِ پرت

سوسوی پَرتانِ ایشانْ در تهرانِ چَرت

خاصه وقتِ محقرِ طاووسی

کنار انگیزه‌های تخت وُ گوشی‌های کَر

و مصلحت نیست بمیریم

که «عبارت‌اش» هنوز

فرسوده می‌کند باکره‌گی‌های عمر را

تا خاصه که می‌فهمم:

                          محبوسِ ویژه‌گی تواَم.

 

 

 مرداد ۱۳۹۵ - تهران

 

 

 


[ ]
+
ترویج بناگوش
 

 

در صراحتِ مغبونِ هنوز

تابیدنم از طلوع انگشتانِ بی‌حریم توست.

 

هنوز که «سلام» به صراحتِ تباهی می‌خندد

و رسوایی

تن‌پوشِ فهمِ ما نبود     نیست!

 

ملال‌ از سینه‌ی دوجداره بیرون نمی‌رود     بخند!

تو با نرمه‌ی گوش‌ات داخل می‌شوی گاهی     بخند!

می‌سُری به رسوایی فهمِ معذبم

که ریزش این تن به نرخ روز نبود     نیست!

و مکیدن     نارس‌ست در پستانِ خرافاتی‌ات

نمی‌رسد نَفَس     تاول است حرف

بزن پس     نمی‌کِشَم امضای ناخنم بر جداره‌ی رانِ معترفت

ناخن‌های مترصد

ناخن‌های شیری

ناخن‌های لرزان این وقت شب  

اَشکال ناخوشِ عمر     پشتِ سرست

می‌ماند بر ‌جداره‌ی عقیمِ فهم

و تو با مکندگیِ زهدانِ عقلم

تو     عقلم

پایتختِ تردیدِ هر خیابانی

که به شوفرهایش گفتم:

«بمکید!

از غریبی تهران بر ناخن‌ِ شب‌ها     بمکید!»

 

من ابترم

تو صراحتِ پیرهنی عبوس که کناری گرفته

«سلام» واج‌آراترین هنوزی‌ست که سنگرش را گم نکرده

و شب‌ها

چه حرف‌ها

چه عمرها که نکردیم و لبت

سیاه‌مست و منصف است

باریک‌عقلم

سزاوار نیستم لیک

بوس‌خند را سلام!

 

مُرده‌گان همه‌گی اداره‌ می‌کنند وزنِ روزها را

تبانیِ همهمه در رانِ تو

شکل دیگر گیاهِ شرم‌ست

که روز    این‌‌سال با بناگوش‌ تو ترویج می‌شود.

 

مُرده‌ی گُمم

حرمت مرگم اما

نارس‌ام بر نبودِ تو

و هجرت را بعدن می‌گذاریم اولِ سلام!

 

یادواره‌ی شهیدانِ بناگوشی!

مصداقِ پرسه‌ای در مُرادم از بغل!

چَریدنم!    از چَرا می‌آیم!

و فرمانِ یورشِ بوسه

به پشتِ لبت

و لبت پیدایی باکره‌ایست که رسانای فهم‌ است

سخت است!

 

 


برچسب‌ها: وحید علیزاده رزازی, شعر, ترویج بناگوش
[ ]
+
شعر تازه

 

 

گذرنامه‌ها 

ترویج مکث‌اند

مکث‌ها همه تاریخ‌گذشته

زن‌های مشدّد یکسر منقضی از نام

 

 

گذرشناسی را دیدم     کاملن دیدم 

پا نداشت

در فرودگاه     پا نداشت     دیدم

تاس می‌ریخت بر شکاف کتف‌های زنم     پا نداشت     زنم!

جان‌ها همه نامه شدند

نوشتند پاهای زنم را:

وقتِ آزِ بی‌پایان

وقتِ لب به‌گاهِ تَرَک     زنم!

وقتِ ریختن بر قفا

گردن‌گاه و سرخیِ خدانگهدار     بس که زنم!

 

 

و مکث‌ها 

پوسته‌ی عمری که از ما رفت     به زنم!

 
 
 
 

برچسب‌ها: وحید علیزاده رزازی, شعر تازه
[ ]
+
شعر تازه
شعر تازه
ماهرْ وفا
 

 

 

«ماهرْ وفا»

شعر و صدای «وحید علیزاده رزازی»

موسیقیِ «Christoph Berg»

قطعه‌ی «Poems Written By An Old»

طراح گرافیک «مرجان اندرودی»

«بهمن  و اسفند ۱۳۹۳»

 

 

ماهرْ وفا - شعر و صدای وحید علیزاده رزازی

 

 

دانلود متن شعر از این‌جا

و به‌‌گوش برسانید

از این‌جا

یا این‌جا

 

 

 

 


[ ]
+
تصویرنامه

 

 

شماره‌ی زمستان فصلنامه‌ی «تصویرنامه» منتشر شد.

دست‌مریزاد به «هوشیار انصاری‌فر» نازنین و «سولماز نراقی» عزیز و باقی رفقا که در این وانفسا می‌شوند. «لهجه‌ی شست» مرا می‌توانید در این شماره بیابید.

 

 

تصویرنامه

 

 

 


[ ]
+
مضاف‌الیه
 

 

 

«مضاف‌الیه»

شعر و صدای «وحید علیزاده رزازی»

موسیقیِ «Christoph Berg»

قطعه‌ی «A Small Path Crossing»

طراح گرافیک «مرجان اندرودی»

«شهریور ۱۳۹۳»

 

 

مضاف‌الیه - شعر و صدای وحید علیزاده رزازی

 

 

 

دانلود متن شعر از این‌جا

و به‌گوش برسانید

از این‌جا

یا این‌جا

 

 

 

 

 


[ ]
+
نوفل‌لوشاتو
 

 

 

«نوفل‌لوشاتو»

شعر و صدای «وحید علیزاده رزازی»

موسیقیِ «Christoph Berg»

قطعه‌ی «Today Has Been Alright»

طراح گرافیک «مرجان اندرودی»

«مرداد ۱۳۹۳»

 

 

نوفل‌لوشاتو - وحید علیزاده رزازی

 

 

 

دانلود متن شعر از این‌جا

و به‌گوش برسانید

از این‌جا

یا این‌جا

 

 

 

 

 


[ ]
+
BEING FOR THE OTHER
 

 

 

«BEING FOR THE OTHER»

شعر و صدای «وحید علیزاده رزازی»

موسیقیِ «Christoph Berg»

قطعه‌ی «Elegy»

طراح گرافیک «مرجان اندرودی»

«تیر ۱۳۹۳»

 

 

BEING FOR THE OTHER - «شعر و صدای «وحید علیزاده رزازی

 

 

 

دانلود متن شعر از این‌جا

و به‌گوش برسانید

از این‌جا

یا این‌جا

 

 

 

 

 


[ ]
+
اسفندی‌ام؛ لطفن مرا دود کنید
 

من    تکان‌دهنده‌ي فاصله‌ام!

روزي سه‌مرتبه

پیش از کشیدن علفی که با مخفی از مردي انگشت‌شمار خریده بودیم

که دیروز مُرد در اقلیّتِ مکان!*

 

گزیده‌شعرهای سال‌های ۱۳۸۸ تا ۱۳۹۱ وحید علیزاده رزازی

 

 

* {از شعر «اَنیس»، مجموعه‌ی «اسفندی‌ام؛ لطفن مرا دود کنید»، وحید علیزاده رزازی، نشر ناکجا، چاپ اوّل ۲۰۱۴، پاریس.}

- و نسخه‌ی چاپی به‌زودی در تهران.

 

 

 


[ ]
+
نحوِ فکر
 

 

 

«نحوِ فکر!»*

شعر و صدای «وحید علیزاده رزازی»

موسیقیِ «Christoph Berg»

قطعه‌ی «Poems Written By An Old»

طراح گرافیک «مرجان اندرودی»

«خرداد ۱۳۹۳»

 

نحوِ فکر! - شعر و صدای وحید علیزاده رزازی

 

 

دانلود متن شعر از این‌جا

و به‌گوش برسانید

از این‌جا

یا این‌جا

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* از مجموعه‌ی «اسفندی‌ام؛ لطفن مرا دود کنید»، وحید علیزاده رزازی، نشر ناکجا، چاپ اوّل ۲۰۱۴، پاریس.

 

 


[ ]
+