وقتی یوزپلنگان می ایستند

بیژن نجدی را همیشه دوست داشته ام و همان طور که داستان هایش را با لذت می خوانم و عشق می کنم، از شخصیتش هم خوشم می آید ، آنقدر که همه جا سرک کشیده ام تا درباره او بیشتر بدانم. نجدی یک اتفاق داستانی است. حضورش ، ظهورش و شخصیت نرم و سختش.

یادم می آید جمله معروف او " من به طرز غم انگیزی بیژن نجدی هستم" مدتها ورد زبانم بود. دوست داشتم به طرز غم انگیزی مریم باشم. و همین جمله باعث شد که تصمیم بگیرم چند بار دیگر یوزپلنگان را بخوانم و با همه آنها بدوم. بعد کشف کردم که در همین هشتاد و پنج صفحه تبدیل شدن حس به تکنیکی قوی وجود دارد با تمام احساسات شاعرانه که نجدی پاشیده است به داستان ها.

نمی دانم چند روز کتاب را زیر و رو کردم. کنار گوشم نجدی مدام می گفت: یادت باشد، من به طرز غم انگیزی بیژن نجدی هستم.

نتیجه اش یادداشتی شد که می خوانید.

 

نجدی شاعر است یا داستان نویس؟

تجربه ثابت کرده است که شاعران بزرگ هیچوقت داستان نویس نمی شوند و البته بالعکس! اما بیژن نجدی انگار با دستش داستان می نویسد و با روحش شعر می سراید. داستانهای او بی آنکه خجالت بکشند به قلمروی شعر وارد می شوند و بعد ؛ آنجا که لازم است باز می گردند به دنیای داستان.

یوزپلنگان نجدی گاهی آنقدر سریع می دوند تا جایی (شاید اواسط داستان) نفس کم می آورند و آنجا که مخاطب متحیر می ماند، دندانهای تیزشان را نشان می دهند و بعد با پرشی بلند به خط پایان می رسند.

نجدی نه شاعر است و نه نویسنده حرفه ای و در عین حال هم شاعر است و هم نویسنده .آنچه سبب می شود که داستانهای او به عنوان مرزی میان شعر و داستان ( بیشتر داستان) باقی بماند؛ شناخت نجدی از جهان شعر و داستان است. « سپرده به زمین» صدای پای محکم نجدی در دنیای داستان است. « استخری پر از کابوس» ، « مرا بفرستید به تونل» و « گیاهی در قرنطینه» جدای از نقاط ضعف و قوت ؛ همچنان جوهر قلم نجدی را در عرصه داستان به رخ می کشند. اما « روز اسبریزی» ، « چشمهای دکمه ای من» ، « خاطرات پاره پاره دیروز» و « سه شنبه خیس» چنان در مه غلیظ شعر گم شده اند که حتی از مرزی به نام داستان شاعرانه نیز انسو تر می روند.

 

جهان داستان نجدی

نمی توان ادعا کرد که جهان داستان های نجدی تخیلی و فانتزی است. حتی نباید گمان کنیم که شخصیتهای او ( همان طاهرها و ملیحه ها و مرتضی ها ) غریب و متعلق به دنیای ذهن نویسنده اند. نجدی بازآفرینی واقعیت نمی کند . او خالقی است که با وسواسی شاعرانه رنگها و صداها و فضاها را تلفیق می کند تا جهانی خاص پیش روی آدمهایش ظاهر کند و بعد آرام آرام بستر داستان را در ذهن مخاطب بگستراند.

نجدی نشان می دهد که برای خلق جهان داستانهایش معماری نمی کند و در قید و بند آجر روی آجر گذاشتن نیست. هرکجا لازم باشد پرانتزی باز میکند و توضیح می دهد و انجا که بخواهد تابلویی خیالی از طبیعتی واقعی می کشد و قلم مو به دست همه چیز و همه جا را رنگ می زند. جهانی که او می افریند با دو منطق پیش می رود: منطق داستان و منطق شعر و جالب  اینجاست که انقدر با اعتماد به نفس صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن می کند( سپرده به زمین) و پرزهای سیاه شب را به تن اسب می مالد( روز اسبریزی) و رودخانه را از لنگه های باز در به اتاق می آورد تا از روی پدر و پوتین رد شود( تاریکی در پوتین) که حتی برای یک لحظه هم تصور نمی کنیم با خرق عادت روبرو شده ایم ویا گرفتار تلخی آشنایی زدایی در داستان می شویم.

شاید نکته قابل تامل در آثار نجدی کشف کلیدی باشد که علی رغم پشت پا زدن او به طبیعت داستان نویسی سبب موفقیتش می شود.

 

به دنبال کلید گمشده

داستانهای نجدی بیشتر از آنکه روایت کنند به تصویر می کشند. نباید اشتباه کنیم و در داستانهای او به دنبال روابط علت و معلولی پیرنگ باشیم . در خط روایی او اصولا اتفاق مهمی نمی افتد که سایه سنگین حوادث غلبه کند . اغلب علاقمندان آثار نجدی از رنگ و طعم و فضای شاعرانه اثار او می گویند تا نقطه اوج و گره گشایی. و اینجاست که کلید گمشده موفقیت نجدی را به عنوان داستان نویس می توانیم پیدا کنیم . « تصویر» ونه « صحنه پردازی» مهم ترین عنصر داستانی بیژن نجدی است . همان اهرمی که داستانهای او را از مرز رئال دور می کند و تاملی عمیق در چرایی نوشته های او را سبب می شود.

 

تصویر ، نه صحنه پردازی

وجه تمایز اثار نجدی از دیگر نویسندگان در تفاوت نوع نگاه اوست. شخصیتهای داستانهای او مثل بقیه نگاه نمی کنند. آنها تابلوهایی شاعرانه را می بینند و می نمایانند.

در اغلب داستانهای مجموعه « یوزپلنگانی که با من دویده اند» بیشتر از آنکه تصاویر به صحنه پردازی و فضا سازی منجر شود، تابلویی زیبا و جاندار وسط متن ترسیم می شود که در نهایت خونی تازه را در داستان جاری می سازد.

اصولا تصویر در داستانهای مجموعه به دو بخش داستانی و شاعرانه تقسیم می شود. در برخی قسمتها کاملا از هم تفکیک شده اند و در بخشهای دیگر به گونه ای درهم تنیده اند که تنها تلنگری به ذهن می زند و داستان را به چالشی جدی روبرو یم کند.

« استخری پر از کابوس» داستانی یک دست  و مملو از صحنه پردازی های رئال است. تکانه های حسی که در دیگر داستانهای مجموعه به واسطه تصاویر و پرسشهای شاعرانه ایجاد می شود احساس نمی کنیم. حتی در بخشی از داستان ، نویسنده به کمک پرانتز سعی میکند ابهام داستان را بزداید!

« برف هم دوباره شروع کرد به باریدن و استوار به طرف پاگرد شهربانی رفت تا افسر نگهبان را زیر آسمان پارچه ای( چتر در دستش بود) از حیاط رد کند…»

با نگاهی جدی به 10 داستان مجموعه از منظر تصویر ؛ متوجه می شویم که نموداری رو به اوج را می توان برای تلفیق تصاویری شاعرانه و حقیقی ترسیم کرد. انگار نویسنده در آزمون و خطایی شاید ناخودآگاه از تابلوهایی ساده شروع می کند و با تشخیص و استعاره همراه می شود، مرزها را می شکند و سپس به تکنیک می رسد.

 

تابلوی ساده

« ستوان وارد اتاقش شد . کلاهش را روی میز گذاشت و در پنجره رو به استخر ، دستی بر موهایش کشید . استخر انقدر دور بود که فقط سیاهی پلی در پنجره ، بی هیچ شباهت به پرنده ای از این طرف استخر به ان طرف می رفت.» ( استخری پر از کابوس)

 

پیدایی تشخیص در تابلویی ساده

« سماور با سرو صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین ها، طاهر و تصویرش در آینه ، هر دو با هم گرم می شدند. » ( سپرده به زمین )

 

پر رنگ شدن شعر در تابلوی داستان

« آسیه پشت پنجره ای بود و چشم از اسب بر نمی داشت. باد، تکه های ریز گل را از زمین برمی داشت و به صورت است می زد.» ( روز اسبریزی)

 

« اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه می مرد و کسی جسمش را می سوزاند، زمین 49 کیلو سبک تر می توانست خورشید را دور بزند. » ( گیاهی در قرنطینه)

 

تابلویی شاعرانه میان متن

« گاهی یکی از شنبه ها را می دیدم که از کوچه ای بیرون می آمد و سر می خورد توی  یک کوچه دیگر ، همان جا غروب می شد و از همان جا هم می رفت.» ( چشمهای دکمه ای من)

 

« پائیز، خودش را به آبی چتر می زد، چادر را از تن ملیحه دور می کرد و چتر را از دستهای او می کشید. » ( سه شنبه خیس)

 

اما تصاویر و نماهای شاعرانه و خیال انگیز و صنایع ادبی رفته رفته شکل می گیرند و در داستان ماندگار « شب سهراب کشان» به تکنیک بدل می شوند. آنجا که تصاویر دیگر تنها تابلویی برخاسته ا زطبع لطیف و شاعرانه نویسنده ای خاص نیستند. تکان خوردن صداها روی صورت مرتضی که نوجوانی کرو لال است گره می خورد با منطق قوی داستان. حالا دیگر گذشتن خبر بد از روی صورت مردان دهکده و ریختن قدمها روی صدای قد کشیدند علفها تکانه ای درمیان متن نیست، بلکه همراه با شخصیت پردازی و سیر حادثه داستان حرکت می کند. فردوسی و سرداران از تصاویری ساده به تکنیکی خلاقانه تبدیل می شوند که موازی با داستان ادامه دارند و در نهایت اوج  پایانی را رقم می زنند.

« مرتضی هم سوخته بود. زیرا دیگر بین مردم نبود و دیگر نمی توانست حرف بزند. شب روی باران آهسته ای خودش را به اذان می زد، سرداران روی برهنگی خیس پوستشان دوباره زره پوشیدند . پیرمرد پرده را روی گردن اسب انداخت. آنها در راهی که تا طوس زیر اسب داشتند به پشت ننگریستند و گریستند.»

 

تصاویرساکن ، تصاویرمتحرک

یکی از مشکلات داستانهای شاعرانه، ایجاد فضای مملو از شعر و خالی از داستان است.قطع خط داستان و تزریق تصویر یا صحنه ای پر از احساس شاعرانه می تواند داستان را با خطر سقوط مواجه کند. چنین تصاویری معمولا مانند تابلوی « ایست» عمل می کنند و سبب ایستایی داستان می شوند .

اساسی ترین نکته در داستانهای شاعرانه نجدی روان بودن تصاویری است که در عین شاعرانه بودن با داستان حرکت می کنند و اجازه نمی دهند پیوند داستان با مخاطب قطع شود.

« اسفالت خودش را روی زمین می کشید و درازایش را روی میدان خم می کرد. پسر جوانی از وسط کاغذ چسبیده به دیوا، چشم از من برنمی داشت . آنقدر پس کله من روی زمین مانده بود که می توانستم صدای رودخانه زیر پل را بشنوم و حتی صدای عبور اهن را بار اول از آب شنیدم…» ( چشمهای دکمه ای من)

آنچه بیژن نجدی را در میان خیل نویسندگان شاعرانه نویس! نمایان می کند روح روان تصاویری است که نه تنها قلب داستان را از تپش باز نمی ایستادند، بلکه خونی شفاف و روشن را به بند بند داستان هدیه می کنند.

بیژن نجدی به طرز غم انگیزی بیژن نجدی است و هیچ کس مثل او نمی تواند با شکستن قواعد داستان نویسی پیراهنی نو به قامت داستان بدوزد.

یوزپلنگان نجدی در میان عناصر داستان دویده اند، بی آنکه خراشی بر پیکر بدنه داستانی وارد کنند.