حرف نو

فرهنگ هنر و ادبیات

حرف نو

فرهنگ هنر و ادبیات

آفتاب را دوست دارم


بیژن نجدی



 

آفتاب را دوست دارم

به خاطر پیراهنت روی طناب رخت

باران را

... اگر که می بارد

برچترآبی تو

وچون تو نماز می خوانی

من خداپرست شده ام ..

منوچهر نیستانی شاعر ناتمام

منوچهر نیستانی با آن چهره خندان و خجول و با آن عینک و کیف دستی چرمی قهوه ای اش هرگاه در جمع مهربانانه شاعران می آمد شعر تازه ای به همراه داشت. شاعری که با تکیه بر محتوا می خواست دل دوستانش را تسخیر کند. او جهان را روشن و شاد می خواست اما، جهان پاسخگوی آرمانهای انسانی اش نبود.

منوچهر نیستانی چهارم مرداد 1315 در کرمان زاده شد. آموزش ابتدایی را در کرمان به پایان برد و تحصیلات دبیرستان را در کرمان و سپس در دبیرستان دارالفنون تهران ادامه داد. نخستین شعرهای نیستانی در روزنامه های بیداری و هفت واد و اندیشه ی کرمان چاپ رسید.
نخستین دفتر شعر منوچهر نیستانی با نام جوانه در سال1333 منتشر شد. سال 1334 به دانشسرای عالی تهران رفت و دررشته زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرد.
مجموعه شعر بعدی نیستانی در سال 1337 با عنوان خراب چاپ شد. در همان سال خارستان دیوان ادیب قاسمی کرمانی را با تصحیح و تحشیه منتشر کرد. مدتی نیستانی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشغول به کار شد و اشعار و ترانه های برای کودکان رسید. سومین دفتر شعر نیستانی به سال 1350 با نام "دیروز، خط فاصله" منتشر شد. نیستانی علاوه بر شعرهای نیمایی غزلیات نوی زیبایی با مضامین اجتماعی سروده که بسیار خواندنی است. در اشعار نیستانی گونه هایی از طنز، شعر سیاسی، شعر اجتماعی و عاشقانه با نگاهی به طبیعت دیده می شود.
منوچهر نیستانی پنج شنبه 29 اسفند از میان رفت و به دیار باقی شتافت  

در لینک زیر می توانید شعری از او را با صدای اسماعیل جنتی گوش کنید.

http://iranseda.ir/FullItem/?g=597280 

اندکی باران، اندکی شعر

بیژن جلالی شاعر نازک اندیش، عابر هزار توی های شعر، او که آواز جانش، جان جهان است خم می شود و بر شعر بوسه می زند ، طعم شعر را دوست دارد، طعم شعر باران خورده را که به سوی او پرواز می کند.

بیژن جلالی در آبان ماه 1306 در خیابان پاریس تهران به دنیا آمد. خانواده پدری او در اصل تفرشی بودند.او از کودکی به شعر و جهان شاعرانه می اندیشید بی آنکه خود را غرق مطالعه دیوان شعرا کند جهان را شاعرانه می نگرد. پروانه ای کوچک دل نازکش را در رقص شعله آتش رها می کند و آن سوتر، مرغی شعرش را به منقار می بردآواز جان شاعر را.
شعر بیژن جلالی، شکل و ساختار ویژه ای دارد. مضمون در شعر او با ترکیب واژه ها و اصوات و عباراتی بیان می شود که مخاطب نازک اندیش شعرش با او پرواز می کند. موسیقی شعر چونان مه ی که از گندمزار عبور کند، ناشی از اصواتی است که شاعر در شعر خود از آن بهره می گیرد. گویی شعر او از ترکیب تعابیر، نازک خیالی، سادگی و اصوات، تولد یافته است. تعابیر، اصطلاحات فارسی، فضاهای ساده و صمیمی و بهره گرفتن از امکانات و ظرفیت های زبان فارسی، شعر او را برای مخاطب شعرش قابل فهم کرده است.
از بیژن جلالی دفتر شعرهایی چون روز ها ، دل ما و جهان، رنگ آب ها، آب و آفتاب، بازی نور، شعر سکوت و ... به جا مانده است.
بیژن جلالی جمعه 24 دی ماه 1378 در هفتاد و دو سالگی جهان را بدرود گفت.  

شعری از بیژن جلالی با صدای اسماعیل جنتی در لینک زیر 

http://iranseda.ir/FullItem/?g=592272

شعر کوتاهی از بیژن جلالی

شعر کوتاهی از بیژن جلالی

از مجموعه ی شعر خاک ، شعر خورشید

 

 

چقدر ساده است خراب شدن دنیایی

و ویران شدن ستاره ها

و شکستن شاخه درختان نور

 

 

چه غم انگیز است این خراب شدن

چه تاریک است این شکستن شاخه ها

چه وحشت زا است این ویران شدن

 

 

چه خنده دار است شکستن قلب ها

چقدر معمولی است مردن آرزو

و رفتن به سوی مرگ

چقدر طبیعی است

کنار دکه ی روزنامه فروشی

کنار دکه ی روزنامه فروشی

 

 

 

دیگر جز دعایی

که باد هوایش می پنداری

هیچ کس و هیچ چیز

پشت و پناهت نیست

 

ایستگاه به ایستگاه

از تعداد مسافران کاسته می شود

و همسفرانت را یک به یک

خانه های ب کمپلکسی سالمندان

ضیافت های کسالت بار

مجالس ترحیم

و صندلی چرخدار

از تو می دزدند

آینه برایت شکلک در می آورد

و کوچه ها و خیابانهای آشنا

سر به سرت می گذارند.

 

سایه ی سمجی که سال ها

ناجوانمردانه شهر به شهر

و خیابان به خیابان

تعقیبت کرده است

کنار دکه ی روزنامه فروشی

برای آخرین سیگارت

کبریت خواهد کشید.

 

سیگار مثل گوشی تلفنی که بر پرده ی سینما

حادثه ی ناگواری را خبر داده است

از دستت می افتد

ودر باران نم نمی که بر پیاده رو می بارد

خاموش می شود .

 

 

 

                                    عباس صفاری

تابوت



تابوت

تا بود چنین بود

بزرگ بود و باریک بود و تاریک بود

نبود؟

نه ؟َ

 پس زهره ترمه های رنگی را برای چه دوخته بود

چراغ های آویزان  را برای  که آورده بود

 

من

برای همه ی زندگان جهان 

 تابوت  هایی به رنگ  دلخواه می سازم

فردا خودم  تابوت هایی می سازم برای تمام دخترانی

که منصور های فراوانی را  در گیسوان  پریشانشان  بافته اند

 

برای تو و من ؟

نمی خواهی ؟

وقتی برای همه ی عروس های دنیا تابوت سفیدی ساخته اند

که داماد های پفیوز هم در آن جا مِی شوند

ان گاه ...

 

چرا زهره می خندد

مگر مادربزرگ منصور

                              نگفته بود

گربه های روی حوض هم

                                به طعم گس تابوت می اندیشند

 

 

راستی تابوت هابیل  ازان  قابیل نبود ؟

بود ؟

       نبود ؟

 

 

من به دنبال تابوتی ام

که حوا برای آدم به یادگار گذاشت

اما ...